حدیث نفس



عشق و نفرت

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس
که در این آیینه صاحب نظران حیرانند
رخساره خورشید  در این بیت حافظ همان عشق است و خفاش نقطه مقابل که همان پلشتی و تاریکی و نفرت است .ببینید که شاعر بلند نظر پارسی گوی چقدر لطیف شرح حال دلداده گی آدمی می کند اگر که   چهره سرخ عشق را دریابیم! از سویی  شاعر بزرگ معاصر شاملو محصور در دام این همه نفرت بر جای مانده از فاجعه امروز  در سرنوشت  آدمی غمگین می سراید!
آی عشق
آی عشق
رنگ آشنای چهره ات پیدا نیست!

از دفتر یادداشت ها ع-بهار

آخر دریا

گاهی دوست نداری
از هیچ ارتفاعی  به زمین بنگری
حتی اگر عقابی باشی
که آسمان را تحقیر میکردی
یا پلنگی!

که  بصورت مهتاب  چنگ میزدی
گاهی دوست نداری
از مهتابی  خانه ای در نراق
به تماشای زیباترین جوانه گیلاس  بنشینی
یا از پنجره ای باز
به انبوه ترین جنگل تاغ بنگری
گاهی دوست نداری
به مقصد برسی
و فکر می کنی  اینجا که ایستاده ای آخر دریاست
و تو آخرین نفری هستی که باید غرق شوی
کیش دی ماه ۱۳۹۷ ع-بهار


مروری بر چند اثر نویسنده شهیر روس فئودور داستایوفسکی

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درَود عاقبت کار که کشت .حافظ

"برادران، از گناه آدم‌ها نهراسید، آدمی را در گناهش نیز دوست بدارید، چه این شباهت به محبت خداوند اوج محبت در زمین است. همه‌ی خلقت خداوند را دوست بدارید، هم کل آن را و هم هر دانه‌ی ریگ را. هر برگ را دوست بدارید، هر پرتوی نور خدا را. حیوانات را دوست بدارید، گیاهان را دوست بدارید، هرچیز را دوست بدارید. اگر هرچیز را دوست بدارید به راز خداوند در چیزها پی خواهید برد. همین که آن را دریافتید هر روز بی‌وقفه شروع خواهید کرد به درک بیش‌تر و بیش‌تر آن. و سرانجام شیفته‌ی همه‌ی عالم خواهید شد با عشقی تمام و همگانی. حیوانات را دوست بدارید: خداوند به آن‌ها مقدمات فکر و شادی نیاشفته بخشید. آن را آشفته نسازید، آن‌ها را عذاب ندهید، شادی‌شان را از آنان نگیرید" از رمان برادران کارامازوف اثر فیودر داستایوفسکی ص 350

کتاب اول برادران کارامازوف از اینجا شروع می شود که بامداد یکی از روزهای نسبتا گرم و آفتابی  ماه اوت درشکه کهنه و بزرگی پیرمرد ۵۷ ساله و پسر دومش ایوان را که در آن نشسته بودند به طرف صومعه می برد .پیرمرد قصد داشت در جلسه ای پیش  پیر صومعه پدر زوسیما اختلاف و شکاف عمیق بین خود و پسر اولی دمیتری را حل کند تا از خاطره های تیره ای که برای فرزند ارشد و دیگر فرزندان ساخته بود پایان دهد.او ملاک بدنام و بی بند و بار و دلقک و سبک مغزی به نام فیودور پاولوویچ کارامازوف بوداین خلاصه ای از ابتدای رمانی ست که عمیق ترین رمان تاریخ بشر است و در زوایا و ارواح پنهان انسانی را نقب می زند .طرح موضوع رنج انسانی و اینکه چرا انسان باید رنج بکشد . .چرا کودکان و کسانی که مستحق رنج نیستند مجبور به آلام بیهوده زندگی می گردند و این پرسش مهمی ست که ذهن نویسنده دائما با آن درگیر است بی آنکه پاسخی بیابد یا ارائه دهد و گاهی برای گریز یا تسلی درون پای کلیسای ارتدوکس و پدران را به میان می کشد از دیگر مشخصات در رمان برادران کارامازوف حس تحقیری ست که بعضی شخصیت‌های قصه از کودکی با خود حمل می کنند همچون فرزند زاده  پاولوویچ یعنی اسمردیاکف که هم او قاتل پدر می شود هر چند این   نیز فرآیندی ست که زندگی بر او تحمیل می کند چنانکه قتل پدر بوسیله فرزند نامشروع و تحقیر شده بیانی ست از افعال روانشناسانه و هنگامه ای از درون پر آشوب  آدمی!

 

خیلی سخت می شود بی آنکه بخواهی قضاوت شخصی داشته باشی در خصوص یکی از بی نظیرترین رمانهای تاریخ بشر به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی افاضه نظر کنی حتی اگر رئالیسم بکار رفته در قصه احساسات فردی از سویی  و درماندگی و یاس  و نگرش شخصی نویسنده متاثر از زندگی سراسر ملتهب وی از سوی دیگر باشد و سپس رنج هایی همچون بیماری صرع ناشی از شرایط جسمانی و یا افسردگی و ملال تحت تاثیر عوامل اجتماعی و ی دوران و رفتن تا پای چوبه اعدام و شرکت در مبارزات انقلابیون و آنارشی های قرن ۱۹ روسیه باعث می شود این حوادث تاریخی در همه آثار داستایوفسکی و بویژه در رمان برادران کارامازوف بازتاب واقع گرایانه از نوع احساساتی داشته باشد
در رمان پدر نقش پیچیده ای دارد از تولد تا مرگ و فرزندان متاثر از عشق و نفرتی که زاییده روابط غیر اخلاقی ست به انتخابها و دگردیسی های غیر قابل باوری می رسند برادران که گویی هر یک وظیفه ای خاص در برابر این پدر سرکش دارند تا عاقبت آنکه از همه نفرت انگیز تر است مرگ او را به عهده می گیرد هر چند ناشناخته به همین علت فروید روانشناس اطریشی کتاب را شرح بی واسطه عقده ادیپ یعنی سرفصل روانشناسی خود می داند و به عنوان شاهدی در ادبیات مدرن کتاب را ستایش می کند و انیشتین و هایدگر  دهها فیلسوف و عالم اندیشه هر یک به دلیلی منطقی این اثر جاودانه را می س و من به زعم خویش همه آثار داستایوفسکی را در دو کلمه اخلاق گناهکارانه انسان خلاصه می کنم به مانند همه انسانهایی که روی زمین آمدند و رفتند اگر چه رمان در قرن نوزدهم نوشته شده است اما شامل همه عناصر مدرنیسم از کلمه و کلام تا وقایع اتفاقیه در ذیل تکنیک های ادبی جاری قابل توصیف است .

فیودور پاولوویچ پیر مرد فاسد و بی اخلاق به مفهوم جاری آن ملاک  ثروتمند ی ست که  چهار پسر دارد از دو همسر که هر کدام بدلیلی موجه از پدر متنفرند در عین حال که اصل کتاب شاید به مقتضی سن نویسنده که آخرین اثر او است بدور ایمان مسیحی و وجود خدا و چیستی و هستی جهان می چرخد و فرزندان نیز به طبع با اندیشه ها و اعمال متفاوت در گرداب جهانی که در آن  تربیت شده اند فرو می روند.میتا فرزند بزرگ خانواده یک نظامی  زود رنج و تهی از اندیشه است و درعین عصبی بودن اندکی حس نوعدوستی دارد ایوان پسر دوم کارامازوف ها تحصیل کرده ای بدبین در عین بدبینی سرد و بی اعتنا از کنار زندگی می گذرد بی آنکه انتظار عقوبتی از خداوند داشته باشد و این جمله معترضه را بارها تکرار می کند هنگامیکه خدا نباشد هر کاری مجاز می شود .الیوشا یا الکسی کوچکترین پسر و برادر تنی ایوان از زن دوم کارامازوف است که نویسنده او را قهرمان رمانش معرفی می کند وی در صومعه ارتدوکسی نزد پدر زوسیما با عقاید مذهبی بزرگ شده و به پیشنهاد پدر زوسیما از دیر به میان مردم می رود و در مقابل افکار اته ئیستی برادرش  ایوان می ایستد .

از قرائن قصه بر میاید که پدر در این آخر عمری علیرغم آن همه اخلاق گناهکارانه در طول حیات ،الکسی و افکارش را دوست دارد اما نمی تواند در برابر تمایلات مخرب اجتماعی مقاومت کند و در جریان درگیری ها گاهی اوقات او را تنها می گذارد و بلاخره اسمر دیاکف برادر زاده  ای که همچون پدر بیماری صرع دارد و فساد و کراهت اخلاقی برآمده از عقده های ادیپ به تعبیر فروید او را به جنون و جنایت می کشاند  و هم او باعث قتل پدر میگردد.

برادران کارامازوف  حول محور همین چهار فرد با همه تضادها و تصادم های اخلاقی وجدال بین شک و ایمان که زندگی را بر مبنای خیر و شر معنا می کند ودر فراز و فرود به قتل پدری که جامعه ستیز است  منتهی می گردد .این حوادث باعث شده است به نحوی مبهم برادران دور هم جمع شوند و بظاهر  سعی بر ارتباط مسالمت آمیز با یکدیگرداشته باشند  .و در آخر نیز هر چند پسر بزرگ دمیتری از پدر متنفر است اسمر دیاکف قتل پدر را عملیاتی می کند اما به اتهام قتل دیمیتری در نهایت توقیف می گردد .رمان در مجموع در ۴ بخش و ۱۲ کتاب نوشته شده است که هر کدام چندین فصل را به ترتیب فرزندان از میتیا تا الیوشا و پاکی و ناپاکی در قضاوت را شامل می شود  باری برای من شخصا از همان سالهای پر تب و تاب دانشجویی و رنج های بی شماری که شاهد بوده ام برادران کارامازوف درسهایی فراموش نشدنی و عمیق از روابط انسانی را می شکافد بی آنکه بخواهد راه رستگاری را نشان دهد بگونه ای که کتاب از ادبیات صرف خارج شده و وارد مقوله فلسفه و حکمت و الهیات می گردد، البته نوشتن از آثار داستایوفسکی و شخصیت های آفریده شده در رمانهایش سخت و پیچیده است چون رئالیسمی که او بکار می برد بسیار پیچیده و مرموز است .شما تنها رمان نمی خوانید بلکه بالاتر از آن با یک آفرینش خارق العاده هنری روبرویید به اضافه روانکاوی و شکافتن ذهن و ضمیر انسانها در قصه ها بسیار پیش می آید که راوی تغییر می کند که این از ویژگی های داستایوفسکی ست.

می گویند شروع پوشکین در ادبیات روسیه دوره عظمت آن در قرن نوزدهم و مرگ داستایوفسکی نقطه پایان این دوره بی نظیراست.
نوشتن در باره کسی که سحر آمیز می نوشت و مسحور نوشتن بود خیلی سخت است بویژه با خصوصیات فردی و اجتماعی شخصیتی  که زاییده زمانه متحولی از تاریخ روسیه در قرن نوزده یعنی فیودر داستایوفسکی و بعد اسم گذاری بر این کار سخت که شروع کرده ای یعنی اخلاق گناهکارانه زیرا در همه آثار این نویسنده خارق العاده به این دو وجه یعنی هم اخلاقی زیستن و هم واجد گناهکاری بودن روبرو می شوی و در این میان رمان ابله شاخص ترین است هرچند شاهکار این نویسنده بزرگ همان برادران کارامازوف می باشد.

رمان ابله از زبان یک فرد محکوم بیان می شود محکومی که به تعبیری خود نویسنده است و در یک حال اضمحلال درونی به سمت جوخه اعدام برده می شود  یعنی سختترین شرایطی ست که فردی می تواند تجربه کند زیرا داستایوفسکی در سال ۱۸۴۹ به جرم توطئه ای ی به ظاهر شرکت در قتل تزار نیکلای دوم به همراه جمعی ده نفره جهت تیرباران به یکی از مخوف ترین زندانها ی روسیه اعزام می شود و تا پای چوبه دار هم می رود اما بر اثر اتفاقی تزار حکم اعدام زندانیان را در آن روز به تبعید در سیبری تغییر می دهد تا سرنوشت به داستایوفسکی کمک کند تا رمان ابله و بلکه هم دیگر آثار افریده شود والبته  این کتاب پر شور با همه زیر و بم هایش حکایت همین وضعیت است که شرح مفصل  واقعه را بر زبان او می گذارد تا این مراسم سیاه را یعنی واقعه پیش از اعدام را تجربه کند و در کتاب به تصویر کشد . قهرمان داستان میشیکین است که مانند راسکولنیکوف جنایات و مکافات در بطن قصه و به مثابه مرکز اصلی و مفهوم قدسی در همه جا حاضر است  .منتقد روس ماچولسکی معتقد است که در رمان ابله همه شخصیت های داستان اهل جهانی هستند که در سراشیبی تباهی پیش میروند همچنانکه امروز همین شرایط بر زندگی بشر حاکم است جهانی که پول و قدرت بر آن فرمانروایی می کند و اگر شمای مخاطب   این دو را نداشته باشید عملا از مدار زندگی در جامعه واقعن موجود! بیرون هستید .بسان همان رذالتی که هدایت و کافکا و کامو را نیز رنج میدهد .راستی چه کسی می تواند جهان را از این اخلاق گناهکارانه نجات دهد به تصور من مگر ادبیات و قلم بدستانی که هنر آفرینش ادبی دارند .
کتاب زیبای شب های روشن یک عاشقانه بی بدیل و از آفرینش های ابتدایی این نویسنده توانا است قصه جوان تنهایی که تنهاییش را با شهر زادگاهش پترزبورگ تقسیم می کند او با عناصر شهری چون کوچه و خیابان و ساختمان حرف می زند تا در آخر به دختری زیبا در آن شهر دل می بندد آنها برای روزها در کنار هم قصه زندگی خویش را تعریف می کنند و جوان رویا پرداز براستی شب های روشنی در کنار ناستنکا  تجربه می کند اما همه اینها پایان ماجرا نیست زیرا دختر می گوید مواظب دلتان باشید نباید عاشق من بشوید و در پایان خواننده در عاشقانه ای ناکام و ناب غرق می شود مترجم کتاب سروش حبیبی یاد آوری می کند شب های روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است .

در  باره یادداشت های زیر زمینی نویسنده کتاب از زبان مردی سخن می گوید که از آگاهی زیاد نسبت به سایر مردمان  عادی رنج می کشد  به همین سبب درکنج انزوای زیر زمینی خزیده و در انگاره  شماتت روزگار و جهالت مردم مشغول طغیانی منفعلانه می گردد.
شاید اولین گره  یعنی  کشاندن شخصیت اول قصه   به زیر زمین از دید نویسنده بیان نوعی بریده گی و بیگانگی از جامعه ای ست که در آن به صورت انفعالی  بسر می بریم و در این میان درک متقابلی بخصوص میان مردم و روشنفکران زمانه نیست نوعی تنهایی خود خواسته و از سر ناچاری تو را به گوشه ای نمور پرتاب می کند تا در فضایی که شبیه یاس مطلق جهانی که در آن بیگانه ای بیش نیستی تکرار شوی .و دیگر اینکه نویسنده اثر در واقع با بیان خودش به عنوان من خاموش و تسلیم  نمایانگر ما است تشریح رنج انسانی و تمام واقعیت هایش بی آنکه راه علاجی بیابدکتاب های داستایفسکی از درون ژولیده روان آدمی بی پرده سخن می گویند مثل قهرمانان آس و پاسی که در زباله ها بدنبال چیزی قیمتی می گردند برای اینکه خرج اعتیاد به مواد خود را تامین کنند و بلند بلند می گویند می بینی رفیق در چه کثافت جانفرسایی غرقیم  به همین دلیل از دید من  قهرمانان رمان‌های داستایفسکی و نویسندگانی از این نوع که کم هم نیستند  بیش از اینکه قهرمان باشند ضد قهرمان زمانه ضد بشری نظامهای افسار گسیخته ثروت و قدرت هستند چنانکه   قارچ هایی سمی که اطراف گودالی بدبو و عفن می رویند.  

سالها پیش که کتاب قمار باز را می خواندم و در اوج جوانی و سرخوشی و انتخابگر ی بودم برایم شخصیت پردازی ها و وقایع نگاری در رمان قمار باز غیر قابل باور بود.نویسنده کتاب  تاکید داشت   " رفتار آدمها و انتخاب های آنان درست شبیه قمار است و  اینکه  در کل زندگی قماری  بیش نیست  و شما هرگز نمی دانید چه چیزی در انتظارتان است و بعلاوه انتخاب شما هیچگاه درست از آب در نمی آید ".
و حالا که کلی از مسیرها را گاهی به شکست وگاهی به پیروزی طی کرده ام به درستی کلام فیودر داستایوفسکی پی می برم که همه زندگی قماری بیش نیست! و ای کاش سفید و سیاهی نبود مگر خاکستری تا برد و باخت ها نیز کمتر به چشم آید!
در این کتاب سبک نگارش نویسنده رئالیسمی  بر اساس زوال در روابط انسانها است که اگر دقت کنید مثل همه حیوانات دیگر بر این کره خاکی در بهترین شرایط فقط در هم می لولند .ژنرال قمار باز بعد از اینکه همه زندگی را قمار کرده به این امید است که عمه پیر بمیرد و او تنها وارث ثروت هنگفت عمه گردد و دختر فرانسوی به همین امید به پای ژنرال می نشیند تا بر این خوان یغما شریک گردد غافل از اینکه عمه نیز عاقبت قمار باز می شود
و از دید قمار باز واقعی تفاوت برنده و بازنده در تصمیم گیری هاست هرچند کتاب بنوعی زندگینامه نویسنده است اما بیشتر به نقد عملکرد آدمی و نحوه اسارت و اعتیاد افراد اشاره دارد.راوی کتاب یک اموزگار جوان بنام الکسی ایوانوویچ می باشد و کتاب گویا یادداشت های ایشان است که زندگی ژنرال شکست خورده و رولت باز را نقل می کند که بعد از دست دادن ثروت خود مقیم یک شهر اروپایی بنام رولتن بورگ یا همان شهر قمار  شده است و در مسیری که می رود زندگی خود را به حراج می گذارد و البته ماجراهای تو در توی بسیاری در طول رمان حول محور شخصیت های بد کردار قصه که حتی شامل راوی ست نیز در جریان است نیازی به خلاصه نویسی داستان نیست که رئالیسم رمان به زوایای پلید اجتماع آدمیان هجوم می برد و خواننده را به شوکی عظیم وادار می کند در قسمتی فرعی از قصه ژنرال با همه حقارتش که اعتیاد به قمار باشد دل باخته مادام بلانش است کسی که عاشق پول است و ژنرال مادربزرگی دارد که همه امیدوارند عنقریب بمیرد و ثروتش به ژنرال و اطرافیان برسد از قضا مادر بزرگ از بستر بیماری برخواسته و در رولتن بورگ پیدایش می شود و در همان ابتدا دچار قمارگشته و او نیز ثروت خود را از دست میدهد
و در نهایت مرگ قمار باز و بازگشت اموزگار به سرزمین مادری و تکیه بر باقی مانده ثروت مادر بزرگ رمانی را رقم می زند که خواننده را در فضای دراماتیک و ترسناکی از ثروت و جاه طلبی و وقاحت رها می کند با یک تصمیم بزرگ برای اینکه از این همه نکبت که قمار در زندگی ست رهایی یابی و راز و نکته اصلی در این اثر و همه آثار داستایوفسکی همین است نقب موشکاقانه و دقیق به درون متلاطم آدمی ست و درگیری بین خیر و شر یا گناه و عقاب بی پایان که دلیلی بر آن متصور نبود که چرا باید تا به آخر در آتش گناه بسوزد .

این نویسنده بزرگ که همه تجربه های حسی و عقلی بشر را از سرگذراند و توانست این تجربه ها را با نبوغ خود در آثار پر تعدادش نهادینه کند زاده اکتبر 1821 و مرگ فوریه 1881بود و خلاصه رمانهای او حکایت مردمانی سرکش ، روان پریش و ناارامی ست که به تمام معنا در سیمای راسکول نیکوف قهرمان رمان جنایت و مکافات متجلی میگردد! زیرا" انسان بی غیرت است و به همه چیز عادت می کند"   ختم کلا م اینکه :

گناه اگر چه نبود اختیار حافظ            تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

ماهشهر زمستان 1397 علی ربیعی (ع-بهار)



 


عشق با پاهای چوبین ! شعری از گونتر گراس شاعرآلمانی  در باره ایران با مضامین ضد چنگ

چرا سکوت می‌کنم، کتمانی اینهمه طولانی،
بر آنچه که آشکار است، و از بازی جنگ»
انجام شده، که در انتها، جان به در بردگانش،
این ماییم، حداکثر در حد در حاشیه مانده‌ها.
موضوع، حق ادعایی در ضربه اول است،
که پهلوان پنبه‌ای آن را به یوغ خود کشیده
و به هیاهویی سازمان یافته در آورده
که خلق ایران گویا باید نابود گردد، چون در حوزه قدرتش، ساختن
یک بمب اتمی مورد ظن و گمان است.

اما من چرا خود را منع کرده‌ام،
نام کشور دیگری را بر زبان جاری سازم،
که از سالیان گذشته ـ ولو مخفیانه ـ توان اتمی رو به تزایدی را در اختیار گرفته
فارغ از هر کنترلی، چونکه بازرسی آن
میسر نیست؟

کتمان عمومی این امر واقع، که سکوت من هم جزیی از آن است،
به نظرم، دروغ آزاردهنده‌ای است
اامی که حکم مجازاتی را منظور می‌کند
مادامیکه مورد بی‌توجهی قرار گیرد
چونان حکم ضد سامی‌گری» است که عادی می‌شود
و اما اینک، چون سرزمین من،
با جنایات خاصه‌اش،
که بی‌نظیرند،
هر بار مورد بازخواست قرار می‌گیرد،
اما این بار از سر ِ سوداگری محض، ولو
با چرب زبانی به عنوان جبران مافات اعلام می‌شود که،
یک زیردریایی دیگر به اسراییل
تحویل می‌شود، که ویژگی‌اش
حمل کلاهک‌های انهدام جمعی است
و به جاهایی قابل هدایت باشد
که فقط وجود یک بمب اتمی که اثبات هم نشده
و فقط ترس و واهمه دلیل اثباتی آن است،
و من می‌گویم، آنچه را باید گفت.

و اما چرا اینهمه سکوت کرده‌ام؟
چون می‌دانستم، تبارم،
که با ننگی هرگز زایل نشدنی عجین شده،
از آن بازم می‌داشت، این امر به غایت آشکار را
به اسراییل، سرزمینی که به آن دلبسته‌ام
و می‌خواهم دلبسته هم بمانم، نسبت دهم.

و چرا تازه الآن می‌گویم؟
به پیری افتاده و با آخرین خامه قلم:
که قدرت اتمی اسراییل به مخاطره می‌اندازد،
صلح جهانی را که خود بخود شکننده و لرزان هم هست؟

چون باید گفته شود
که فردا خیلی دیر است؛
نیز چون ما ـ آلمانی‌هایی که بقدر کافی گنهکاریم،
تدارکچی جنایتی بشویم،
که قابل پیش‌بینی است، و آنگاه که شراکت در جرم
با هیچ عذر و بهانه معمولی
زدودنی نباشد.

و اذعان کنم که: دیگر سکوت نمی‌کنم
چون از ریاکاری غربیان
به جان آمده‌ام، و امید آن دارم
بسیاری دیگر کسان نیز از سکوت رهایی یابند
بانیان و عاملان خطر قابل لمس
به چشم‌پوشی از استفاده از زور وادار شوند
همینطور بر آن اصرار و ابرام شود
کنترل‌های دائمی و بی‌مانع و رادع
بر توان هسته‌ای اسراییل
و تاسیسات هسته‌ای ایران
توسط یک نهاد بین‌المللی
از سوی دولتین هر دو کشور، داده شود.

و فقط اینگونه است که
همه انسان‌ها در این
منطقه‌ای که دیوانگی آن را به اشغال خود در آورده
و تن به تن در دشمنی با هم زندگی می‌کنند
آخرالامر دست ما را هم بگیرند

به انتخاب ع-بهار

غروب ساحل
بستر ساحل
حضور قاطع امواج
اینجا که ایستاده ام
خنکای نسیم دریاست
و من چون این همه پرنده و ماهی
 
در رویای غروب جهان گم شده ام
سرور عاشقانه یی ست
زمزمه  باد و موج
مثل ترانه با تو بودن
کیش آذر ۹۷ ع-بهار

       پرچم سفید صلح!     
نظرات ما گاهی همه ان چیزی است که برخواسته از منویات مقطعی و شاید هم سطحی ما است که بر خواسته از نتایج داده هایی است که خود از تصورات و تمایلات خویش ساخته ایم و آنگاه در دایره ای که محصور شده ایم برای دنیا خط مشی چگونه زندگی کردن را معین می کنیم غافل از اینکه هیچ کس با هر مقدوراتی که دارد مرکز عالم نیست.جهان دارد تغییر می کند این تغییر هم مال دیروز و امروز و فردا نیست این تغییر ذاتی جهانی ست که خواه ناخواه یک ضلع اساسی آن خود انسان است که بیشترین انگیزها را در برای  تغییر دارد .

تلاش مستمر در پی شناخت بدیهی ترین مسائل هستی که هنوز بعد از هزاره ها به علت عدم شناخت درست در حیطه بحث  فلاسفه مانده و لذا مورد مناقشه فیلسوفان است که تلاش در جهت توجیه قضایای پیچیده از حرکت و زمان و مکان تا ابتد و انتهای هستی و جایگاه ذهن و عین در اندیشه تاریخی بشر تا موجودیت بیگ بنگ  یعنی همان انفجار بزرگ یا خالق مطلق هستی که همه موجودات مورد نیاز جهان را بر کشتی نوح می گذارد برای نجات و ادامه جهان تا آنگاه که در آخر همه چیز کن فی می گردد این ضیرورت و شدن مدام مثل یک قانون نانوشته در همه  سوی عالم و از جانب کسانی که هیچ گونه وجه اشتراکی در نظر و عمل ندارند تکرار می گردد اما با این همه نقاط اشتراک روشن و آشکار اینکه چرا بشر پرچم سفید صلح را در میان ابناء نسل خود بالا نمی آورد جای تعجب دارد

ماهشهر مرداد 1397 علی ربیعی(ع-بهار)

 

 

 



راه رستگاری!
در کتاب جاناتان مرغ دریایی جمله پر مغزی ست بدین مضمون:یگانه قانون حقیقی همان است که به آزادی منجر می شود ،قانون دیگری وجود ندارد .شاید درست این باشد که بگوییم راه رستگاری بشر از آزادی می گذرد زیرا در جامعه آزاد حقوق فردی و اجتماعی بگونه ای رعایت می شود که به خلاقیت شهروندان منجر می گردد  و در این میان هر کس با هر نیتی سد راه آزادی اندیشه گردد باعث رکود و جمود و اضمحلال روحی و روانی اجتماع می گردد با تکیه بر آزادی خلاقیت و نو آوری شکوفا می شوداز دفتر یاداشتها ع-بهار
از دفتر یادداشتها ع-بهار

از خاطرات جبهه
گاهی دم غروب
یا کله سحر

در گرک و میش آسمان و زمین

بعد از تک یا پاتکی
تنه سربازی را
پای ژنرالی را
کنار می زدیم

با لبخندی تلخ بر لب

ترسی سرد در سینه

تا از خط مقدم بگذریم

گاهی نیز
پشت سر جوجه تیغی یا سگی می رفتیم
تا از میدان مین عبور کنیم
حیوونکی ها خیلی سربراه بودند

بی هیچ موقعیتی از زمان و مکان
شب سرد و بیصدایی ست

 گویی خاک مرگ پاشیده اند  

گردش ابر زیر نور ماه

قطره های باران

چقدر خسته ایم اما

مگر جوجه تیغی و سگ بیچاره

که در دنیای خود بودند یا نبودند

سوت خمپاره

سایه های  سیاه جلوی پای ما رامحو کرد

ما نشستیم و غصه خوردیم

برای جوجه تیغی و سگ

و زوزهای خاموش تعدادی روباه
جنگ خیلی جدی ست برای کشتن

کام همه را تلخ می کند
بهتر است شروع نشود!
از دفتر خاطرات جنگ ع-بهار


بگذارید بنویسم

از دشمنی معذورم

و مثل طلوع خورشید

چشم دیدن همه را دارم!

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

یادی از محمد قاضی زوربای ایرانی!/ علی ربیعی

.روح خیامی
قاضی می نویسد آن روح اپیکوری (خیامی شدید)که در زوربا هست در من نیز وجود دارد من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمی گیرم و در قبال بدبیاری ها روحیه شاد و شنگول خود را از دست نمی دهم.من نیز نیازهای واقعی انسان فهمیده را در چیزهای اندک و ضروری که خورم یا پوشم نمی دانم و خود فروختن! و دویدن و به دنبال کسب و جاه و جلال و ثروت و مال را اتلاف وقت می شمارم و می کوشم تا از آنچه بدست میآورم به نحوی که فکر و روح و وجدان اجتماعی ام را اقناع کند استفاده کنم. و در ادامه من نیز یعنی نویسنده متن با همین مقدمه قاضی از کتاب زوربای یونانی یادداشت هایم را در خصوص این نویسنده،مترجم،و بالاتر از اینها انسانی بزرگ آغاز می کنم. متن کامل:
نشر در سایت انسانشناسی و فرهنگ آذر 97 ع-بهار

https://goo.gl/szHeie

                        http://anthropologyandculture.com/fa/هنر-و-ادبیات/4932-

 

 



به نظر من جهان امروز نیاز به یک انقلاب انسانی دارد که ادبیات پرچمدار آنست تا از آن همه مصائبی که نظام سرمایه سالار جهانی بر او تحمیل کرده است نجات پیدا کند.
از دفتر یادداشت ها ع-بهار

 سروده دنیا به آخر نمی رسد

در چشمانم
نه کوه و نه دره
نه ابر و نه باران
نه آسمان و نه دریا
نه این اوج هزاران پایی هواپیما
هیچ عظمت ندارند
مگر انسان
که سرشته شد به آه
تا تنهایی و سرگشتگی خویش را
بشناسد

قید و بندش را معنا کند

برسم هندسی فردا
نه اوجی هست و نه فرودی
نه مرغی هست و نه سرودی
خیالم را به کهکشانها می سپارم
به ستاره ها
تا حقارت خویش را فریاد زدند
باور دارم
در پیاله هستی
شرابی نبوده هیچگاه
مگر آدمی پای بر زمین گذاشت
آنگاه اشکال طبیعت

جغرافیای عشق و نفرت

بوته های شکننده
گناهکاری دیو و پری زاده شد
تردید ندارم
که تلون رنگها و نیرنگها
بهانه ای بیش نیستند
تا غلظت مه آلود تصورات را
به جنگ و صلحِ تمدن بیارایند
به جنگلی سوخته
آنگاه که آتش برافروخته شد
تا ما گم شدگان

راهی برای عبور بیابیم
دنیا به آخر نمی رسد
نه با من
نه بی من
ومن همچنانان مرور می کنم
دشت را و کوه را
این صبح با شکوه را

در هواپیما یکم آذر ۹۷ ع-بهار


جادوی کتاب  با یادی از استاد ارجمند دکتر باستانی پاریزی

لحظاتی که با کتاب طی می شود به حقیقت سرخوشانه لحظاتی ست که مفهوم فرهنگی آدمی در عالم  تعریف می شود.کتاب که می خوانی ابدیتی خجسته ترا از این سوی تاریخ به سو می کشاندو اگر فاصله ای اندک باشد با خشت جان تو پر می شود. وقتی  با این دوست سرشار از سکوت و معنا ارتباط داری  احساس آرامش روحی می کنی و در وجودت حس سلامتی و پاکی همراه با اعتماد بنفس موج می زند پرنده ای هستی در آسمان همه پروازها پروانه ای هستی پر از اشتیاق رنگها و گلها .گویی حقیقتا زنده ای و سالم وسرشار وچون سال بارانی  همه چیز بروفق مراد است .

آسمان ابری

دشت زنده

دیوار های کاهگلی

پنهان زیر رویش جلبک های  سبز

تا انتهای صحرا

بوی مطبوع بابونه جاری

جادوی مطبوع کتاب!

در دستانم

 

در خواند ن کتاب روح سرکشت مهار می شود با فضیلت این دوست است که آدمی حتی اگر نخواهد بزرگ می شود وبا تسمه زمانه تعویض نمی شود که تغییر می کند . کتا ب است که این روح سرکش را مهار خرد می زند.به  دنبال  خواندن کتاب نوشتنت هم می آید یعنی حسی از دوست داشتن به نوشتن در تو بیدار می شودهر چند  در نوشتن وسواس داشته باشی  ازکجا شروع کنم چگونه و چطور شروع کنم و همین وسواس در نوشتن باعث می شود سرد و شکننده دست به قلم ببری .نوعی تسلیم در برابر قلم و شور بازگویی درون که پایانی ندارد .به جد روزهایی که با کتاب طی می شوند حسرت رفتنشان را نمی خوری زیرا که بیهوده نبوده اند و همه حیات آدمی شاید مقابله با همین بیهوده گی باشدبرای من مفهوم بیهوده گی یعنی کتاب نخواندن یعنی فکر نکردن یعنی چیزی برای گفتن نداشتن لذا کتاب خواندن یعنی فکر کردن که حالا شده است نیازی غریزی که این نیاز اگر هم به صورت عرفی غریزی نبوده بر اثر اصرار و ابرام شخصی هم اینک به صورت غریزی در آمده و خوشحالم که چنین است و حالا در این سنگر و جبهه و جنگ دارم نای هفت بند استاد باستانی پاریزی را می خوانم از سری کتابهای هفت وادی ایشان که علیرغم تنگدستی من و عسر و هرج زن و فرزند.هنگام مرخصی خریدم .هرچند کتاب در سبد هزینه ها جایی ندارد یا شاید هم در بهترین شرایط اندک جای پایی از کتاب را ببینی.اما وقتی هزینه کردی به سود بالایی می رسی که قیمت ندارد و حالا در این سنگر نمور دارم با ولع از سری کتاب های  هفت وادی  استادباستانی .نای هفت بند  را می خوانم که گریزی به تاریخ و جغرافیای 4 قرن اخیر ماست چنانکه خاصیت آثار سلیم و صمیمی ایشان است  باید با دل و جان خواند آنچنان که با روحی سلیم و عاشق به این سرزمین  نوشته شده است .در جایی از کتاب ایشان اشاره می فرمایند که اکنون 60 سال دارم و سه سال دیگر به عمری می رسم که بیشتر پیامبران هم نتوانستند از آن عبور کنند یاد شعری از سعدی می افتم در گلستان

صـد و انـد سالــه یـکی مـرد غـرچــه

                                            چــرا شصت و سـه زیـست آن مـرد تـازی

 که ناظر به مدت حیات پیامبر اکرم است.یعنی استاد باستانی پاریزی بعد از 63 سال از زندگی توقعی ندارد اما یک آرزو دارد که تا پایان سال 1990 میلادی زنده باشد تا دسترسی به پرونده ای بیابد که مصاحبه رضاشاه با قونسول انگلیس در کرمان بوده و اکنون ضبط در اسناد سری وزارت خارجه انگیس می باشد زیرا این مصاحبه آخری رضاه شاه در کرمان بعد از 40 سال از حالت سری خارج شده و در دسترس مطبوعات قرار می گیرد حالا استاد آرزو می کند تا آن زمان که این سند آزاد شو د و کتاب نای هفت بند به آخر رسد و گنجینه تاریخش با آن کامل گردد ومن آرزو می کنم ایشان سالهای سال بعد از قرن 20 هم زنده باشد و وقایع نگار همیشه تاریخ پر خطر و خطیر ما.و از تلخی ها و شیرینی  ها بگوید و اره ت را از دره فراز و فرود عشق ها و نفرت ها عبور دهد تا در کمین گاهی برای قهر و غضب بکار نیاید که آرزوی همه اهل فرهنگ و خرد است . و راستی که به تعبیری، استاد آسمان و ریسمانی می بافد که تاریخ را به تصویری زنده و گویا بر پرند ظریف اندیشه می آوردآخرین مقاله نای هفت بند که شاید خلاصه کتاب باشد مقاله شاهنامه آخرش خوش نیست ازایشان می باشد .شرح بخشی از هستی یافتن و زندگی شاهکار فردوسی در جامعه ایرانی ست زندگی و مرگ پهلوانان و فداییان شاهنامه در طی تاریخ هزار ساله اش که کم هم نیستند یعنی هرکس که با این اثر ملی مرتبط شد به نحوی عاقبت بخیری ندیدو چون پهلوانان پاک سرشت شاهنامه به سرنوشتی تلخ و جانکاه مبتلا گشت

.و البته استاد باستانی پاریزی هنوز هم در دهه دوم قرن بیست و یکم زنده اند و من امید وارم به آرزویش در تکمیل کتاب نای هفت بند رسیده باشد

                                  ع- بهار اسفند ماه 1366 جبهه. ارتفاعات بازی دراز گیلانغرب


شاید که بارانی ببارد

1

قندیل ها ی یخی

در آرزوی یک روز قشنگ

آب می شوند

آفتاب خزانی

مسحور !

رنگ جادویی شمعدانی ها

من شادمان

به پذیره رقص خورشیدهای مکرر

در آسمان نیمه ابری می روم

با اشک چشم  و دعای دل

شاید که بارانی ببارد

ماهشهر سال 89 ع-بهار

 

قدح آینه کردار

روزگاری ست که دل

چهره مقصود

 ندید     

ساقیا !

آن قدح آینه کردار بیار.حافظ

نفسم بالا نمی آمد یا به عبارتی بزور نفس می کشیدم با خمیازه های طولانی ،خسته بودم بدجوری خسته حوصله دکتر و بیمارستان هم نداشتم اما رفتارم به گونه ای بود که اطرافیان آزار می دیدند .

تا بجنبم خود را ولو روی تخت بیمارستان می بینم در حالی که رنگ به چهره ندارم و تنفسم به دشواری رقم می خورد .بعد از چندین شبانه روز بی خوابی پزشکی  روبرویم ایستاده و خیره به من نگاه می کند می گوید شما از لحاظ روحی آسیب دیده ای بغضم می ترکد .

راستی که حال و روز خوشی ندارم، به تعبیر فروغ تا می نگرم دیوار است و دیوارکه بر سکوت و وهم متلاطم تو می افزاید و تو را از رستن و رویش باز می دارد وقصه براستی همین بود .بیمارستان تمیز وفضای  نسبتا آرامی ست از پنجره مشرف به اطراف  نگاه می کنم وبوته هایی  که حالا سبزشده اند ،سبز تند! چون همین آسمان و ابرهای تیره باران زا .،در حالی که قطرات باران هم شروع به بارش کرده است های های گریه های چشمم چون باران پاییزی  تمامی ندارد پرستارانی هم حاضر شده اند سخت است اما بغض را درگلو زندانی می کنم نای تکلم کلامی را ندارم نمی خواهم  که بغض به گریه آشکار شود.

گاهی فکر می کنم همه ما به نحوی آزرده روان خویشم یا شاید هم آزرده شرایطی که ما را آزار می دهد و از ما مطالبه عشقی را می کند که خود نه تنها به ما نمی دهدبلکه تا هرجا که بخواهد حتی از مهر کودکانه  ما دریغش می کند و چنین است که عوامل اسثناء زندگی آدمی چون حسد و لجاجت و دروغ و دشمنی به قائده زندگی در می اید و باعث زخم تن و جان می گردد. در همین حوادث اخیر در کشورهای عربی اگر دقت کنیم همین عوامل روانی کاستن از علائق اجتماعی را در بعد فردی و جمعی می بینیم و با حادثه ای کوچک زبانه ای از آتش قهر و غضب در میان مردمی که سالها و قرنها است سکوت و سرکوب را تحمل کرده اند بیدار می شود و نقطه ثقل عداوت مردم این بار حاکمان  دیکتاتور را شامل می شود و راستی که انسان در این میان چقدر فراموشکار است که حاضر است پیوسته در پوسته تکرارها برای چند صباحی لذت بهیمی ،خود و مردمی را فدا کند

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود مگر به خون جگر شود

آرزو کنیم دلتنگی همه آدمها روزی روزگاری به آخر رسد و هرکس و هر چیز سر جای خویش قرار بگیرد که هر چه به جای خویش نیت.و همین یک مطلب کوچک نیاز امروز و هر روزه ما است بویژه امروز که خرد آدمی جنبه های منفی در تعلقات را با همه وجود فریاد می زند و ره گشای مردمان آزاده ،سینه فراخ و دل خوش است که حق همه موجودات زنده است آدمی بکنار

از دفتر یادداشت ها ع-بهار

 

 


سروده میدان مین
در حجمی از میدان مین قدم میزدم

مربع مستطیل بود

آنها که کاشته بودند

اشکال هندسی را خوب می شناختند

این میدانهای لعنتی

اولین بار بود

که به یک میدان نفرین می کردم

عصبانی بودم

مگر می شود در میدان مین عصبانی نشد

طفلکی مسیر

مالرو است

از بره تا آهو

از مار تا ملخ

جمعی زنبور و سنجاقک
دو عدد کبوتر عاشق هم بودند
بهار بود
آن دور
یک خر داشت می چرید
فریاد زد هی مردک
اینجا میدان مین است
کبوتران پریدند و رفتند
من پرسیدم اینجا یعنی آنجا که تو ایستاده ای
گفت نه من که انجایم
خطابم به اینجای تو بود
با خود زمزمه می کنم حیف که خری!
و او نیز همینطور
حیف که خرم!
بعد از چند روز که برگشتم
زیر آفتاب شدید مهران
تکه های خر و چند تایی
روباه و گرگ و بوی گس گوشت
حیوانات بیچاره!
جبهه از دفتر یادداشتها ع-بهار

از خط که زنده برگشتم

آنقدر تشنه بودم
که لیوانم را نوشیدم
از دفتر خاطرات جنگ ع-بهار

بالای خاکریز
یه بار داد زدم
به سرباز دشمن
هی پسر !
جنگ چیز خوبی نیست
بیا صلح کنیم
بیچاره لبخندی زد و از خاکریز پایین رفت
از خاطرات جبهه ع-بهار

 

 


اسپینوزا فیلسوف شرافت و ازادی                                         
.
اسپینوزا از فیلسوفان عصر روشنگری در اوایل قرن ۱۷  را بخاطر زیبایی و خرد ورزی نوگرایانه در اندیشه وایجاد شکاف در بنیانهای اسکولاستیک فلسفه و منطق ارسطویی شاهزاده فلاسفه می نامند . زیر دلیل این  محبوبیت و وجاهت ایشان به علت تغییر نگرش بنیادی در جوهره هستی  بوده  و آن نگاه سلبی و مدرسی  گذشتگان که چون تار ضخیم عنکوبت  بر دست و پای مسیر بشریت تنیده می شد  و حصاری خود ساخته که قرنها باعث ایستایی تمدن بویژه در اروپا گردید  هرچند وی در این چالش ودگردیسی تنها نبود و عقبه ای خوش فرجام از ستاره شناسان تا فیزیکدانان را در پشت سر خود داشت و آنگاه که به مناجات اسپینوزایی می رسید روی به تکفیر کنندگان  می گفت من بنده ى خدایى هستم که چگونگى و حتى انجام دادن پرستش خودش را از ما نمى خواهد خدای توجیه پذیرعالم  می خواهد من عاشق باشم نه اینکه مکلف باشم تکالیفی را به جای آرم که بجز حاکی از حصاری وبندی برتن وجان  آدمی نیست واین همان خدای آزادی ست که در جان وضمیر تک تک انسانها آشیانه دارد واین نگرش خاص در زمانه نوزا دلیری می خواست و بلند بلایی ، فهم سلبی در برابر آنچه بر دست و پای حقیقت و فراخنای آرزوهای بشری زنجیر تحجر و تنعم بسته بود . و سپس  اضافه می کرد به من اجازه دهید تا به شیوه ى خودم به خداوند عشق بورزم و نیازی به وصایت رابطین خدای متعال نباشد . و البته این برداشت به جهت تلاش بی وقفه و مستمر اوبرای نجات بشر از مصائبی بود که در مسیر رهایی  پیچیده است و فاصله های تصنعی در روابط انسانی ایجاد می کند بسان ظواهر دیگر چون رنگ پوست و نژاد و مذهب و تعلقات بیشمار که همچنان ادامه دارد چنانکه علم نیز از هماوردی با آنچه عصبیت های بی منطق می نامد عاجز است.

او یکی از بی نظیر ترین فلاسفه ای ست که عقلانیت را به صورت عملی وارد عرصه فلسفه کرد وبه تفکر جنبه قراردادی داد تا بتواند راه رستگاری را از پهنه آسمان به زمین آرد و برای جامعه شرایط نقد را  فراهم کند بی آنکه از بالا کمک بخواهد  و در عین حال از جنبه الهی و قدسیت روح بشری هزینه های کمتری به اعتقادات تحمیل نماید و بی شک  مثل هر خردمندی در این راه سختیها کشید وبرای امورات اولیه زندگی به اتاقی در زیر یک شیروانی اکتفا کرد و بجهت  امرار معاش نیز عدسی عینک ساخت و پرداخت وپالایش کرد.

   او تارک دنیا بود و مثل سقراط که می گفت من حقیقت را دوست دارم اگر چه در ذهن من جاری ست اما در اعتقاد خویش به عدالت  و بریدن از دنیا مُصر بود  واقعه جالب در زندگی وی اینگونه بود که پس از مرگ پدرش، خواهرش در صدد برآمد که با اغفال برادر، از ارثیه محرومش سازد، اسپینوزا این قضیه را به دادگاه کشاندکه رای دادگاه به نفعش بود.اما  پس از پیروزی ، همه اموال را داوطلبانه به خواهر داد و با پاره کردن حکم دادگاه گفت: بگذار عدالت وظیفه خود را ایفا کند و من نیز راه خود را بروم اما آنچه را دوست دارم اتفاق بیفتد و در این میان  محبت و عشق بر آن طمع و مال اندوزی پیروز گردد .

باری قصه پر مشقت کار و رنج پیرامونی در نهایت سبب شد مثل قریب  آزاداندیشان تاریخ به  سنی پایین از درخت  زندگی پایین آید بی آنکه تسلیم شرایط گردد .
چنانکه حافظ فرماید .وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

                                     ماتم زده را داعیه سور نماست!

.به همین سبب شاید اغراق نباشد که گفته شود سرانجام همه اهل خرد به همین نتایجی می رسند که اسپینوزا رسید لذا وقتی کسی از من پرسید عبادت چیست گفتم به تعبیر اسپینوزا اخلاقی زیستن خود بهتریت عبادت است هرچند بعد از واژه اخلاقی کلی پرسش های زیستی در مقوله جغرافیا و تاریخ و جهانبینی مطرح شد و من مبنا را همان جایی قرار دادم که من و شما قرار است در آن زیست کنیم و این را به سهم خویش مدیون وام گرفتن از اخلاق اسپینوزا هستم.

نگرش صمیمانه  اسپینوزا در ادامه تفکرات ی و اجتماعی چالش برانگیز  محصول زمانه دگرگونی در اروپای قرن 17بود ولذا با وام گرفتن از آن شرایط به تشریح نوع آرمانی حکومت های سلطنتی و اشرافی میپرداخت که امکان داشت در مانیفست تخیلات نجیبش بگنجد هر چند امروز محلی از اعراب ندارد وافسوس هنگامی که به شرح و بسط حکومت دموکراسی و مدینه فاضله افلاطونی خویش آغاز کرد، به بیماری لاعلاج و مرگ قریب الوقوع خود پی برد و تکمیل دیگر آثارش را ارجح دانست. هرچند  ناتمام ماندن اکثر آنان را پیش بینی می کرد.

مبانی فکری اسپینوزا وحدت وجود است  مشهورترین نظریه در این قالب مبانی جوهری و یگانه اندیشی و مهم ترین محصول تلاش فکری او در ارائه تفسیری روشنگرانه از جهان هستی به تعبیر حافظ .یارب این آیینه حسن چه جوهر دارد

                                                         که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

 در ابتدای این تئوری که در کتاب اخلاق مورد بحث قرار گرفته، اسپینوزا در پاسخ به پرسش معروف چه هست؟ پاسخ می دهد: جوهر، صفت و حالت جوهر که تعریفی دیگر از ذات ربوبی و به تعبیر فلاسفه ما واجب الوجود که قائم به ذات خویش است و صفات نیز چون اسماء بی شمار خداوندی به افعال انسانی جهت نیک می دهند در خصوص خرد باوری می گوید سعادت اخلاقی پاداش فضیلت نیست بلکه اخلاق و آزادی خود فضیلت است که از خرد باوری در همه عوالم عالم  بدست میاید نکته ای بدیع در راهی که بشر جزم گرا پیش روی خود داشت و باید که حجاب خرافات را از عصر روشنگری می زدود! علاوه بر این  بدنبال غایتمندی اهداف و آرزوهای بشری نباشیم زیرا که به کوره راهی ختم می گردد که انحصار قدرت نتیجه آن خواهد بود.زیرا جامعه بسته و فرو رفته در خود مستعد هر گونه رنجی ست.تلاش برای کاهش رنج بشری در هر عرصه ای که باشد موهبتی ست که اگر به سرانجام رسد جهانی زیباتر را تجربه خواهیم کرد.

به تعبیر برتراندراسل تفسیر اسپینوزا از جهان هندسی بود و از قضایای هندسی برای اثبات تفاسیرش از مبانی هستی یعنی مکان و زمان و حرکت استفاده می کرد و این اضلاح را ابعاد عینی هستی می دانست .او اعتقاد داشت که هیچ فضیلتی مقدم بر این نیست که شخص وجود خود را حفظ کند.انسان خردمند می کوشد تا آنجا که محدودیت های بشری اجازه می دهد جهان را بگونه ای ببیند که خدا می بیند و این بینش ناشی از دل و جان زیبایی ست که اسپینوزا داشت یعنی ما در ابدیتی بیکران غوطه وریم که هیچ نیست مگر زیبایی ستآنجا که می گوید ما باید دیدی از جهان داشته باشیم که نظیر نگاه خدا باشد آن وقت هر چیزی را همچون جزیی از کل و عنصر لازم خوبی آن کل خواهیم دید لذا معرفت بر بدی معرفت ناقص است خوبی که من می شناسم بدی را نمی شناسند زیرا بدی وجود ندارد تا بتوان آن را شناخت .ظهور بدی فقط از اینجا ناشی می شود که فکر کنیم اجزا هستی را چنان بگیریم گویی قائم به ذات هستند و گرداننده ای نیست .خلاصه جهان بینی نوزا به این قصد  است که بشر را از شر ترس و ظلم و اندوه خودی و غیر خودی نجات دهد . اگر انسان آزاد به هیچ امری کمتر از مرگ نمی اندیشد اما حکمت او تفکر در باره مرگ نیست بلکه اندیشه در باره زندگی ست .او خود با همین تفاسیر حیات را توجیه  کرد به گونه ای که در آخرین روز زندگیش به تمام سعی آرام بود همچون سقراط که در آرامش جام شوکران می نوشد.
اما اصلی ترین مسئله اسپینوزا مثل اکثر فلاسفه قرن ۱۷ بعنوان فیلسوفی روشنگر در فلسفه عملی عشق به هستی مطلق و اخلاق و آزادی بود و در عین حال بدنبال کنار گذاشتن تفرق در ایدئولوژی ها بجهت رسیدن به نوعی صلح جهانی . که در همان ابتدا با واکنش شدید متعصبین  مذهبی در اروپا روبرو گردید.کتاب اخلاق وی از ذخایر بی بدیل فلسفه در همه اعصار است یکی از بزرگان در باره منزلت اسپینوزا می گوید شاید از لحاظ قدرت فکری بعضی فلاسفه از او فراتر رفته اند اما از لحاظ اخلاقی کسی به پایه او نمی رسد چنانکه.شما یا پیرو اسپینوزا هستید یا اساسن فیلسوف نیستید! از نکات جالب در زندگی اسپینوزا اینکه او بر خلاف برخی فلاسفه دیگر نه تنها نظریات خود را باور داشت بلکه به آنها عمل می کرد او می گفت شخص خردمند همیشه از رضای حقیقی روح برخوردار است و هیچگاه دچار اضطراب وجدانی نمی شود .در آخر اضافه کنم فلسفه اسپینوزا را به تعبیر راسل می توان وحدت وجود منطقی نامید یعنی نظریه ای نزدیک به ملا صدرای خود ما که می گوید جهان کلا از یک جوهر واحد ساخته شده است و ماده و معنا یکی ست و قوه محرکه همان واجب الوجود است که بنا به تعریف اسپینوزا برای شریف و آزاد  زندگی کردن بشر مبرم است. اوچنانکه خوانده ایم  نان خود را از صیقل دادن شیشه عدسی بدست می آورد یعنی عینک ساز بود و نان بازوی خود را می خورد و منت حاتم طایی نمی کشید .

اما اگر از همه زیر و بم های متراکمی که در عمر کوتاهش به چشم دید و به جان خرید  بگذریم برای من همین یکی  یعنی احترام به شرافت و ازادی در زندگی کافی ست که فلسفه اسپینوزا  را دوست بدارم!
                                 ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)     


عده ای گیاهان را می شناسند
گروهی ماهی ها را
من اما جدایی ها را می شناسم
برخی نام ستاره ها را از بر دارند
برخی نام  دریاها را
من اما نام حسرتها را.(ناظم حکمت)

عده ای دشمنی ها را می شناسند
تبرها را
من اما دوستی ها را می شناسم

شوق دیدار را

مهر بی پایان را

عده ای کرکسها را می شناسند

شب مرموز جغدها را
من اما کفترها را می شناسم

عاطفه شدید سگها را

صحرا و آسمان آزاد را

ساعت ها سرگرم جاده می شوم

مسحور تونل و کوه

ترنم باد

نغمه جاری رود

آرامش

بره های منتظر و چاقوی تیز قصابان!

می خواهم چشم بدوزم

به باغ های سهراب

خیال های تمیز

ییلاق ایلی که دائم در سفر است

دامنه مترنم سرزمین مادری

زیر پای رمه

گرسنه ام به تکه ای نان وپنیر

اردوی سارها و جیرجیرکها

صدای بلبلان

هی هی چوپانان

جوانه های گندم

شکوفه های گیلاس

انارهای شکسته و خندان

هرچند زمین به ستیز عادت کرده است

به دروغ عهد نامه و کاغذ پاره

بوی مردار گاومیشی سوخته

بوی  دود آزار دهنده نیزار و پر ماکیان

و عشیره که عاجزند از دام و دد روزگاران

ببین جنگل آه می کشد

بیابان تشنه است

دریا به یغما میرود

علیرغم اینکه

من وتو معشوقه  زمینیم
رعایت انسان
کیش علی ربیعی (ع-بهار)


بوی وطن

از هواپیما که پیاده می شویم گویی هوای شرجی ماهشهر به پوستم خورده است فرزندم می گوید پدر انگار اینجا همه  بوی ماهشهر می دهد می گویم خوب اینکه عالی ست هم فال است و هم تماشا یعنی هم دل و هم دنیایت تامین است به عبارتی دلت ماهشهر است و دنیایت کیش و هر دو گوشه هایی از وطن هستند .که هیچ جایی وطن نشود.
کیش علی ربیعی (ع-بهار)

سروده تذرو ملال
مرا  به خامشی ببر
خزان پیر سالها
کلاغ صبح را بخوان
به رسم قیل و قالها
عجیب نیست این سفر
در آرزوی دفع شر
حکایتی ست این شرر
و حسرت کمالها
کمند زلف یار کو
جمال بی غبار کو
نشان نمی دهد کسی
زمانه وصالها
جوانی یم گذشت و رفت
تذرو جان به خون نشست
نمی توان فقط نوشت
از این همه ملالها
تهران شهریور ۹۷ علی ربیعی  ( ع-بهار)


می خواهم
بسان رویاهایم
از عصر زشتی کلام دشمن و
ابزار مالکیت
عبور کنم
مثل کودکیها یم
به دروغ و ی و وقاحت
بگویم نه !

در پیاده روهای دنیا گل بکارم

درکوچه ها انجیر و انگور

درخیابان ها سرو و کاج

در جاده ها جنگل

و چون هر طلوع و غروب

به  صحرا و دریای شهرم  تبسم کنم

 می خواهم مثل تنور و نان گرم مادر

در خروسخوان سحر خانه پدری

 گنجشکان را از لذت نور و گندم سراسیمه ببینم
می خواهم  به اندازه خیالم پیراهنی بدوزم
شعری بنویسم
ترانه ای بخوانم
برای شمیم شب بوها

کوچ بی واهمه اردکها

شیهه مادیانها

خاموشی تفنگها
در این دم زود گذر عمر من و مهتاب و ستاره
وبه هر کسی که رسیدم
بگویم ای دوست
تشنه نیستی
گرسنه نیستی
می خواهم کاسه های گلاب
و خوشه های خرمایم را
با تو قسمت کنم
تنگنای آدمی را
به کناری نهم
و از ذهن عقاب
به دنیا بنگرم
قصد دارم
به ن وطنم بگویم
در این مزرعه
با هر تبسمی به وجد آیید

ما به چشمان سبز و میشی شما
به لبخند و بوسه های شما

احترام می گذاریم
تا کودکانی  که از بستر عاشقانه شما برخواستند
ترانه آزادی و شادی بخوانند

نغمه ای برای مرمت رنج

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

http://shereno.com/1510/52086/515017.html

 

 

 


 سروده راز فصول

دیر گاهی ست که یا د گرفته ام

رمز عاشقانه فصول را

فریاد بزنم

بهار و شکوفه هایش را

تابستان و میوه هایش را

پاییز و رنگهایش را

زمستان و باران هایش را

اغوای ماه و پلنگ

ادغام کوه وعقاب

دشت و بره

لحظه کوچکی ست زندگی

ماهشهرعلی ربیعی(ع-بهار)

 

تآملی بر کتاب پشت و رو اثر البرکامو

."گاه آرایه ها فرو می ریزند ،از خواب برخواستن .تراموی سوارشدن چهارساعت کار در دفتر یا کارخانه .غذای خوب .دوشنبه سه شنبه چهاشنبه پنجشنبه جمعه شنبه! زندگی همواره می گذرد و تنها یک روز است که مثل هیچ روزی نیست و آن اخرین روزی ست که سر بر بالین خواب ابدی می گذاری"یاد هملت می افتم و آن خطابه های جانکاه .آه اگر بدانی در پس این خواب ابدی چه آرامشی ست خفت و خواری و جبن وتفرعن زمانه را تحمل نمی کنی تا اینجای کار کسی نمی داند مفهوم ساده بودن یا نبون را که در هر صورت ختم ماجرا برای بشر با آن همه آرزوها و عقبه دردناک ،غم انگیز است شاید تا آن روزی که خرد و دل به نقطه تلاقی آدمیت و معرفت رسند هنوز کوره راههای بسیارکه باید طی گردد

و باز تکرار می کند "گاه آرایه ها فرو می ریزند از خواب برخواستن و تن به بیهوده گی مدام دادن "اینها کلماتی  ست که از قلم کاموی جوان تراووش می کند  و چون هم حس دارند و هم ادراکی هستند خواننده آثار کامو با نویسنده  به  نوعی همذات پنداری مطلق می رسد و این وضعیت به تعبیری نشانه اوج خلاقیت هنری یک نویسنده است که می تواند تجربه ها و غمها و شادی هایش را با طیف گسترده ای از خوانندگان به اشتراک بگذارد و بلکه هم شدیدتردر پی آن  می تواند موجی ایجاد کند که بازتابش تا سالها و دهه ها بعد ازحیات هنرمند ادامه دارد و قطعا رضایت خواننده اثر بزرگترین آرزوی نویسنده است حتی اگر او کاموباشد که از دنیا و مافیهایش گریزان است اما در هر حال انسانی بی نظیر است که با بیرق اعتراض به وضع موجود به جنگ سیاهی ها می رود!

این اواخر  کتاب پشت و روی کامو را شروع به  خواندن می کنم یعنی اولین کتابی که کامو در 22 سالگی می نویسد والبته  با تصوری که از یک نویسنده جوان داشتم آغاز خواندن با کمی اکراه است اما به همان دلایل بالا که نوشتم خیلی زود کتاب پشت و رو نیز  همچون آثار دیگرش مرا مجذوب خود کرد کتابی شامل 5 قصه کوتاه که بیشتر بازتاب دغدغه های فکری همیشگی   کاموی جوان به مسائلی چون زندکی و مرگ است با مضمونی تکراری مثل وزن و قافیه در یک شعر زیبا که حافظ می سراید.عیان نشد که چرا آمدم چرا رفتم ! یعنی پوچی مطلق که با تار و پود  آدمی ست همانکه خیام نیز سلیس و روان قرنها پیش سرود .آمد شدن تو اندرین عالم چیست .آمد مگسی پدید و ناپیدا شد. شیشه شکننده ای همچون دیواربلندی ست آدمی با پشت و رویی که تفاوتی ندارند و باید منتظر بود که هر آن فرو بریزد.

بعد از خواندن قصه های مجموعه  کم کم متوجه می شوم که پشت و رو می توانست آخرین اثر کامو باشد کتابی که اقرار و  خلاصه همه کتابهای اینده نویسنده است . در فضایی تلخ و گزنده اما در هر وضعیتی  که نگاه کنی برای یک جوان 22 ساله زود است که این چنین بیانیه تلخی و جانکاهی بر علیه زندگی صادر کند و در ادامه تا لحظه تصادف و مرگ در جاده های حومه پاریس این بیانیه را با خود همراه داشته باشد اما چنانکه ابتدا نیز اشاره کردم بدلیل نوع نگاه صادقانه نویسنده کتاب مورد استقبال خوانندگان قرار می گیرد بطوری که بعدها همین یک کتاب او را سارتر و دیگران شاهکار نویسنده میدانند ." و اما خلاصه داستان پشت و رو که اولین قصه از پنجگانه کتاب است در باره  زنی است که پولی به او به ارث رسیده و او با آن پول، قبر و مزاری برایِ خویش خریداری کرده و مقبره ای ساخته است و تنها تفریحش این است که از محل زندگیِ خود به محل گور و مقبرهٔ خویش رفته و ساعتهایی را در آنجا میگذراند و بازمیگردد و این کار سبب شده اطرافیان با او همچون جنازه برخورد کنند و خودش نیز به نوعی باورش شود که مرده است " اینکه در پررین لحظات عمر این چنین رنج امیز قصه سرایی کنی احتمالا ناشی از شرایطی ست که کامو را با روحی سرشار از غنای یک نابغه به اینجا می کشاند که مرارت ناشی از زندگی کوتاه را در سیمای کسی ببیند که باور دارد خیلی پیش از اینکه بمیرد مرده است ان هم نه مرده اسمانی و عرفانی که مرده ای صرفا زمینی که خاکسترش را باد با خود برد!بقیه قصه ها نیز کمابیش همین مضمون را با خود دارد اخرین قصه ریشخند است که پیرزنی نادان که از دانه های تسبیحش لذتِ بی انتهایی میبرد. وحشت تنهایی و مرگ و گفتگویِ ناامید کننده با خدایی نامرئی وجودش را فراگرفته است. خدا جز آنکه آدمها را از او جدا کند، کاری برایش نکرده است، همه او را تنها میگذارند و به تفریح خودشان میرسندزیرا انسان وقتی پیر میشود، ترسناکترین چیز برایش این است که کسی به حرفهایش گوش ندهد.از جملات پراکنده در کتاب است که زیاد تکرار می شود " خوشبختی، احساسِ ترحمی است که برایِ بدبختی داریم". و جملاتی که اندکی صبغه عرفانی دارد" اگر چنان دوست میداشتم که خود را به کلی نثارِ آن دوستی میکردم، سرانجام خویشتنِ خویش میشدم. زیرا عشق انسان را به خود میرساند"یا " درماندگی به درجه ای که رسید دیگر هیچ چیز به هیچ چیز نمی انجامد, در آخر "باتاب اثر در خواننده چنان می نماید که امید و نا امیدی هیچ یک پایه ای ندارند و تمام زندگی در یک تصویر خلاصه می شود. اما براستی چرا تامل نکنیم؟!

                 تهران خرداد 1397 علی ربیعی (ع-بهار)

 

 


نیچه فیلسوف آلمانی می گوید پیش از آنکه انسان باشی یک حیوان کامل باش تا با حیوانات دیگر احساس همدلی کنی زیرا انسانی که از حیوانات به دلیل انسانیت خود فاصله می گیرد آنوقت دلیل محکمتر ی برای کشتن و تحقیر حیوانات دارد .من که سعی کردم این چنین باشم.از دفتر یادداشتها ع-بهار

بره های تسلیم

ابرها مثل بر ه های تسلیم
از بالای سرم گذشتند
قرص ماه چه غمی داشت
از ندیدن تو!

گفتی آه مظلوم اثر ندارد

از بسکه زمانه غدار است

مرا نیز به سخت جانی خود

این گمان نبود!
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار(

بی آنکه بدانی

دورترین فاصله در دنیا
حتی فاصله‌ی مرگ و زندگی نیست
فاصله ‌ی من است با تو
وقتی روبرویت ایستاده‌ام
و دوستت دارم
بی آنکه تو بدانی
ماهشهر علی ربیعی  (ع-بهار)

 



                                   بر صخره و ساحل                                     

بیقراری می کنم

بسان موجی بلند

 تا که بیایی

زیر آفتاب طلایی پاییز

بال می گشایم

بسان مرغی تنها

 تا که ببینی

تشنه که باشی

بر لبانت می نشینم

آشفته که باشی در قلبت

چون شانه ای در پیچش  موهایت فرو می روم

غمگین که باشی

بسان اشک برگونه ات می رویم

در زندان کبوتران سپیدت می مانم

تا آزادی

هذیان روزانه ای ست زندگی بی تو

باتو اما می توان

از اندوه این همه هجران کاست

تا به دریای چشمانت رسید

  ماهشهر پاییز 1374 علی ربیعی(ع-بهار)

 


سروده صلح.خطاب به جنگ طلبان دنیا

ما بدنیا نیامدیم که بجنگیم!

ع-بهار

سمند دولت اگر چند سر کشیده رود       

زهمرهان به سر تازیانه یاد آرید         

نمی خورید زمانی غم وفاداران         

  زبی وفایی دور زمانه یاد آرید        حافظ    

منظومه گم گشته راه مقصود

  مفهوم ساده آدمی

صغارت محض است

میان دو لحظه بودن و نبودن

وعاشقی اما!

 پنجره ای ست فراتر از جسم سیال

در هنگامه دوشوق

چون بالهای  دو قوی سپید

مکاشفهِ  بهاری لذت

در احلام طرب انگیزِ هستی

ویا چون من وتو

که از دیوار جدایی ها عبورکردیم

بی واهمه از چشمان نامحسوس

سا لها می گذرد

سالها ی مدرسه و گریز

دانشگاه و انقلاب

سربازی و جنگ

و ما که پی در پی

پلهایی  در اضطراب  از خاطراتمان ساختیم

 بنام زندگی

وگاهی که ترسیدم حتی از عشق

به خلوت دل خود رفتیم

با چشمانی که حسرت!

مگر، پلکی عاشقانه داشت

روزها و سالهای پر هیاهو وپر آشوب

که مجذوب خیابان بودیم

سْرَکِ یک قرار!

دلبسته کوچه ای بنبست

آه خدایا دوست دارم

کوچه های جهان را

*تنگاره های کوچک  مهربانی

وقت بگذشت

نسل من هنوز هم

درپی یاد ها و یادگارهای خویش است

ای دل ای دل ای دل

ای ناله های بی سرانجام

ای شعله های خاکستر شده

ازبادهای خوفناک جنوبی

ای اندوه بی مقدار بریده از آسودگی و آرزوها

ای شکوائیه های ناتمام

ای کاش به آدمی تبسم می کردیم!

وتماشاگر نعش این همه دلداده نبودیم

در غبار رخصت غم ها و تنش ها

سختی نامحدودعزلت ها

بیچاره گی دل بستگی ها

و راز سکوت ها

آغازی متصورنیستم

همچنان که پایانی

خواستم بگویم چیز غریبی ست هستی!

همچنان که زمان

همچنان که مکان

وعشق هم

که قرابت لحظه های بهاری جهان است

شوق استواری زمین

آرامش خزانی  دریا

زیربی تابی هوسناک خورشید در هنگامه غروب   

شوراب شبانه جنگل و ات

و آسودگی انسان

اگر نبود!

گدازش آتش فشان در خورشید

برخواسته از مهابتی شورانگیز

ویا اشتیاق بی پایان  ذهن

به نگاهی دررمز و راز افق

ویا وقاری شیدایی

که روح را به جستجوی خدا می برد

با کاینات

وانبوه کهکشانها

جز حصاری!

جز حصاری !

تلخ و جانفرسا

هیچ نبود!

و گاهی اگر دخمه ای فقط

بر قله کوهی

که عارفی گریزان را

مجذوب  خود می کرد

همه

گویی نبود

وهیچ هم نبود!

وچه بیچاره آدمی

بی سهمی اندک

بر این سفره زمینی!

حالا دیگر-

بی حوصله  و خسته نگاه می کنم

به هر چه ستاره که دراین  شب است

 یا آتش بازی شهاب های بیقرار

که مهمان آسمان  امشب است

علی ربیعی (ع-بهار) ماهشهر تابستان 1388


 

  شمشیر!

 از رومی کشند آدمها!

  بیچاره گرگها

از ریز سروده ها ع-بهار

سقراط و دفاع از حقیقت
سقراط برای دفاع از حقیقت ترجیح داد جام شوکران را سر بکشد تا اینکه زنده باشد و بی عدالتی و ستم و به صلابه کشیدن آزادی و اخلاق را ببیند .او امید داشت   درختی که می کارد ثمره اش سعادت بشر زیر پرچم عقل و خرد و آزادی باشد. .اما دریغ که خردمندان بسیار در تاریخ بشر چون او جان در پای این ارزش های والا که همانا عقل و عدالت و آزادی بود به ثمن بخس دادند اما تعلقات مادی چون ثروت و زمین و طلا بُرهان قاطعش برنده تر بود و شد آنچه نباید می شد و حالا گویی همه بشریت با هر میزان از توهم یا توحش یا تعقل شمشیر از رو بسته اند تا جهانی را به خاکستر بنشانند و در آخر تنها نکته روشن اینکه همه جنایتکاران متفق القول جنایت علیه بشریت  را محکوم می کنند.
از دفتر یادداشتها علی ربیعی (ع-بهار)

 



سروده صبح پایان

فرصت  ها از دست  می روند

و زمان

 مثل کولی پیری

زیر پلی ایستاده است

منتظر و غمناک

شاید کسی بیاید

وزندگی

بی آنکه بفهمد

 اتفاق سراب را

به اتمام رساند!

نازکای شانه ات

  به مویی بند است 

بسان هرذره ای

خورشید باشی یا زمین!

بگذار که بگذرم

یده در شمایل روی تو بنگر م

عاشقانه می بوسمت

در گودال دلت پرتاب  می شوم

بر آستانه آغوشت

تسلیم !

دستی بکش بر زلفم

مگر آرام بگیرم

صبحی که  بر نخواستیم

آغاز یک پایان است

ماهشهر سال 1369 علی ربیعی(ع-بهار)

 



سروده تخیل کودکی!
در یا را بی واهمه موج  تماشا می کردیم
بیابان را بی دغدغه طوفان
جنگل آغاز رازداری ما بود
و پچپچه جیرجیرکها
در انتهای شاخه بادام بن ها را می شنیدیم
صدای پای کفشدوزکها
 
بر برگ ها ی  سبز مردابی که  می آمد .
مسافر آسمان همه کهکشان ها می شدیم
چه حسی داشت تخیل ما
که بر بال آرزوها می نشست
یادش بخیر کودکی های ما
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)



قسمت اول

"این اتاق برای این ساخته شده است که مردم در آن بخوابند و این دنیا برای آنکه مردم در آن بمیرند."  البرکامو

دوکتاب هستند از کامو که همواره ذهن مرا درگیر حالات و روحیات نویسنده کرده اند زیرا  برای خواننده درخشانترو صریحتر امیال فروخورده بشریت در آنها بیان می شود بی آنکه ادباری و انکاری را القاء کند هر چه هست متن آثار است  بیگانه و افسانه سیزیف. در ابتدای کتاب افسانه سیزیف کامو می نویسد "تنها یک مسئله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است" هرچند به نظر من همه عمر آدمی به خودکشی می گذرد زیرا مگر نه اینست که مرگ واقعی ترین جلوه در حیات بشر است و شمشیرش پیوسته تیز و برنده ، و بعلاوه دشوارتر از مصیبت مرگ مگر هست که روزی هزار بار بمیری برای اینکه زندگی کنی به همین علت  تشخیص اینکه زیستن  ارزش مدارا دارد یا به زحمت تداومش می ارزد، در واقع پاسخ صحیحی است به مسائل اساسی فلسفه که می خواهد به گوشه های تاریک از ادراک ذهن ادمی پا بگذارد زیرا مقوله مرگ سرزمین نامکشوفی ست که آدمی پایانی بر آن متصور نیست مگر مرگ! که  خود وغیر خود نمی شناسد، به همین دلیل کامو از درام مبتلابه بشر یعنی مرگ سخن می گوید قصه می آفریند،خیال و واقعیت می سازد تا دستخوش هیجان ناشی از عشق به زندگی نگردد و کماکان سخنانش  خریدار دارد وغالب آثارش  پیوسته در گنجه  کتابخانه ها ی پر و پیمان نگهداری می شوند و متقاضیان پر شمار این آثارنیز همواره در صف می مانند تا به متاعی رسند که از قدر و قیمت دوسر نقطه حیات یعنی مرگ و زندگی به تعابیری نو داد کلام میدهد. هر چند مصائب مبتلابه آدمی یکی دوتا نیست از فقر و ثروت تا جنگ و بیماری و شدائد غیرقابل مهار طبیعت ازسیل وزله .اما شاید باقی وجیزه ها غیر از مرگ که حل نشده است  مسائل بعدی و دست دوم در مفاهمه ادراکی بشر جایی برای کنکاش دارد  که کلیدش بدست خود بشر قابل حل است و در این زمینه می توان از مبادی و مبانی علوم انسانی وخرد و دانش راه حلی را جستجو کرد اما جایی که پای مرگ بمیان می آید نقطه پایانی بر شناسه و شناخت  آدمی زده می شود حتی آنجا که افسانه و افسون پای پیش می گذارند هرچند آنجا نیز راهی برای فرار مرگ از دست زندگی !هست چنانکه چشم اسفندیار در اسطوره های ایرانی و پاشنه آشیل در ایلیاد و هومر یونانی که حتی انسان عصر اسطوره و پهلوانی راهی برای بقای مرگ !از دست زندگی می جوید. کتاب یادداشت های افسانه سزیف یکی از تاثیر گذارترین آثار قرن بیستم است که الهام بخش بسیاری از نویسندگان و اهل اندیشه بعد از خود بوده است .کتاب دنیای پوچ و خالی از معنایی را که کامو همواره در آثارش نشان می داد برجسته می کند درعین حال که از رنج های بی شائبه در این بیهودگی محض پشیمان نیست مردی که به فرمان خدایان ناچار است سنگی را بر کوه المپ ببرد و چون به قله رسد سنگ  فرو افتد و سیزیف تا ابد این کارار تکرار کند چنانکه هر انسانی شخصا اسیر این بیهوده گی محض است و در ادامه  گسترده تر که بنگریم یک نسل و دونسل و بلکه هم همه نسلها این سنگ را همواره تاقله برده و باز فرو می افتند بی انکه ازسویی ناامید شوند و از سوی دیگر به این پوچی پشت کنند زیرا اگر هر دو مقوله رخ دهد شخص و جامعه ناچار است خودکشی کند .باری شرح افسانه سیزیف از قلم کامو را از هر زبان که می شنویم به تعبیر حافظ نامکرر است زیرا سیزیف کاری می کند  تا رضایت خدایان از دست نرود و بشر همچنان در خدمت خدایان است گاهی در سیمای اسبی که اتوموبیلی را حرکت میدهد و گاهی مرغی که هواپیمایی را به پرواز در میاورد!براستی که بشر در همه اعصار تنها بوده است!

واما "،بیگانه نیز رمانی ست که محورش مرگ مادر مورسو قهرمان قصه است که او را علیرغم بی حسی مفرط و نه بی تفاوتی تا محل تشیع می کشاند و در آخر نغمه پوچی و تنهایی  ست که فنای بی چون و چرای آرزوهای راوی  را که نویسنده باشد  در میان آدمیان و در میان جهان می سراید . منتقدی اضافه می کند "اگرچه کامو همواره از بحث درباره حقیقتِ گفته‌هایش سرباز می‌زند، اما با این وجود، درباره ناامیدی غیرقابل اجتناب بشر از شناخت جهان، توسط اثبات‌های مطلقی که عمدتا به هوش» اشاره دارند، به نتیجه‌ای می‌رسد که از آن با عنوان تعقل پوچ» یاد می‌کند "تعقلی که اختصاصی انسانهایی ست که فراستی ذاتی در مسئله تنهایی شرم آوربشر دارند وچندین قدم انسوتر از ظاهرقضیه را می بینند و یقین دارند در پشت این پرده تاریک هیچ شمعی روشن نیست ..زیرا شخصیت بیگانه از لحظه ای که نطفه ای بیش نبوده تا آنگاه که در میان هیاهوی اطرافیان به پایان می رسد به نوعی فرار را تجربه می کند .فرار از مسئولیت فرار از احترام به آدمی فرار از هرچه می تواند به سلامتی ظاهری کمک کند زیرا او حتی خود را در میان اجتماع اضافی می بیند و لذا چاره ای ندارد مگر فرار از خود و تعلقاتی که چون کنه به تو چسبیده اند بی انکه در پی گشایشی در زندگی باشند فقط می ماند چگونگی خلاصی از این همه شومی که بیگانه  را احاطه کرده اند و شاید که پر بی راه هم نباشد .

ماجرا در طول قصه بگونه ای ست که می شود  با مورسوی بی تفاوت که نه از مرگ مادر متاثر است و نه از قتل کسی که فقط دوست ندارد زنده باشد از زبان راوی کتاب بیگانه همذات پنداری منصفانه ای صورت می پذیرد زیرا همه اتفاقات ناخوشایند در زندگی قهرمان قصه سرنوشتی ست که برای هر انسانی می تواند رقم بخورد تا پلشتی های زندگی نمایان تر گردد بعلاوه جاه طلبی های مفرط که برای هیچ کسی حد و مرزی نمی شناسد که این جاه طلبی در همه زوایای حیات بشری متجلی ست گاهی در اندازه رهایی از وضع موجود و گاهی برای خلاصی از آن!.

فکر می کنم به سهم خویش در لحظات بسیاری همه ما به نحوی این بی تفاوتی را داشته ایم و درک کرده ایم و در پاسخ احساساتی را با گفتن هیچ معروف ! به اتمام رسانده ایم حتی اگرخواسته ایم لذت بخش ترین لحظات را در زندگی تجربه کنیم و همه زندگی مورسو حال و هوای تجربه های ماست که نویسنده یا راوی به نحوی موجز و موثر بیان می کند مثلا زمانی که آن قدر آزادی داریم که می فهمیم در قفس بسته جهان هستیم اما در عین حال آن قدر آزاد نیستیم که بتوانیم از وضعیت موجود خود فرار کنیم به یاد خطابه های قهرمانان شکسپیر می افتیم که چگونه ترجیح بند مرگ را بر هر چیزی والاتر می یابند و خود بدست خود تراژدی مرگ را رقم می زنند و لذا هیچ درامی  ناامیدی را بهتر از بیگانه مورسو شرح وتفسیر نمی کند و جالب اینکه خواننده با لحن خونسردانه و غیر دوستانه مورسو علیرغم همه تعلقات  احساس همبستگی دارد و بدنبال راهی تا به نجات او بر خیزد یا از نویسنده بخواهد مسیر قصه را بگونه ای ادامه دهد که مورسو بی خیال مرگ مادر و قتل جوان عرب شود و برود در سواحل دریا حمام آفتاب بگیرد!

"امروز مادر مرد شاید هم دیروز نمی دانم  " گویی نویسنده ما را با نوعی وارستگی سقراط وار به استقبال مرگ می کشاند وبعد اعتراض و مقابله با اجتماع خود که  در این میان بزرگترین ارزویش حضور هرچه بیشتر مردم در پای چوبه دارخویش است و زیر لب تکرار می کند مثل اینکه خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته است می خواهم کمک کنید تا این بساط را که مرگ مادر و یک مراسم تکراری ست زودتر تمامش کنیم من نه منتظر آینده ای درخشانم و نه از گذشته پشیمان.

 تحمل کردن مشکلات زندگی در اثار کامو برجسته است او اعتقاد دارد اگر یک گناه در زندگی وجود داشته باشد آن گناه امید به داشتن یک زندگی دیگر و فرار از زندگی فعلی خواهد بود و نه ناامیدی از زندگی فلسفه پوچی کامو و مکتب فلسفی بر امده از آن که برخواسته از شرایط جنگی و سپس صلح مسلح اروپا بود و بر اعتبار وجودشناسی بر ماهیت انسان حکایت داشت هم جنبه استیصال روشنفکران فرانسوی بود و هم راهی بود برای همه اهل اندیشه که در آن فضای ملتهب راحتتر زندگی کنند و از مواهب طبیعت چون افتاب و درخت و دریا لذت ببرند چنانکه کامو بی انکه دلیلی بخواهد از تابش بی دریغ آفتاب لذت می برد و افتاب برای او بمثابه عنصری بود که با وی مراوده دارد و اثرش را با همه وجود درک می کند و لذا در آثار کامو نقش آفتاب جان بخشی واضحی دارد و نویسنده گاهی که خسته می شود به آفتاب پناه می برد.

                            خرداد 1397 ماشهر علی ربیعی(ع-بهار)

 

 



از کتاب از کوچه ها تا سفر ع-بهار

سروده سالهای بی قراری دل

رودخانه زهره

روستای مادری

پیچ و تاب دل

درچم خیالی دور

تپه های مزین به بابونه و ریحان

                                                  زریبه های بی دریغ

از مرغ و کبوتر و بره

اینجاکه ایستاده ام

جای پای تو پیداست محبوبم

وپروانه ها

به کرشمه جادویی گندمزارها

محتاجند

تا از پیچ و تاب

شب و پیله بگذرند

غوغایی ست

براین زمین

که فقط انسان میداند

و حدس بی شمار تخیل او

تا به زله آغوشت رسد

کرشمه  کفشدوزکهای صبور

بربرگ برگ نورس انجیروانگور

تورم سنجاقکها و پرستوها

زیر باران اردیبهشت

هم اینک با همه خیالم

باهمه اشتیاقم

نامه ای برایت می نویسم

با مضامین هستی سرزمینم

باد و خاک و آب و آتش

بی گناهی محض سیاوَش

سینه مجروح سهراب

اندوه جانفرسای رستم

جامه دریدنهای تهمینه

سالهای بیقراری دل

آنگاه که بسیار بسیار رنجیدیم

رنجیدی

خندیدیم

خندیدی

درترانه و شعر و لبخند

گاهی هم به کنایه یا ریشخند

ماهشهر فروردین 1368 علی ربیعی( ع-بهار)

در باره سیمین دانشور

اولین و شاید مهمترین رمان نویس بانوی ایرانی .نویسنده و مترجم بزرگ معاصر سیمین دانشور شیرازی ست .که با نگاهی ملین و مهربان به زندگی نگریست و مثل همه جنوبی های خونگرم از رنج ها و دلاوریهای جنوب گفت و نوشت وازدرون جغرافیای سخت و شکننده آن جهانی آفرید که قابل درک و احترام است بویژه برای غیر جنوبیها و البته دوست داشتنی  .متولد 1300 در شیراز و درگذشته 1390 در تهران مهمترین اثرش رمان ی اجتماعی سووشون که ماجراهای دهه 1320 بعد از فروپاشی سلطنت رضاشاه  و خان وخانکِشی های روزگار ش را همراه با دخالت بیگانگان ترسیم می کندحضور تند و شدید انگلیسی هایی که همه نیز نمی توانند بد باشند و نگاه خاکستری به اطراف که لازمه همه زمانه هاست. اثر را از شعار زده گی های سطحی که بسیارهم  شاهد بوده ایم دور می کندکه مثلا اگرطرف  انگلیسی ست لاجرم بد است و اگر هندی خوب   و البته  سفید و سیاه ندیدن از ویژه گی های سیمین است .چنانکه  جریان روشنفکر ی معاصرهم خواسته است که چنین باشدیعنی مدارا و مروت را پیشه خویش سازد اما بلایا ی مستمر در تاریخ و جغرافیای خشن  فرهنگ وتمدن این منطقه از جهان با آرزوهای اهل اندیشه فاصله ای دارد که زمان بیشتری می طلبد هرچندتا به سر منزل مقصود .رنج بسیار بباید.!

از دفترهای گذشته ع-بهار

 

 

 

 



خاک از دیوار خانه ها بالا زد

تیرماه بود

مثل کاسه ای  شراب داغ

آسمان  می سوخت

خورشید مست

و تو داشتی

بر کومه های خاک

نام مرا می نوشتی

لحظه های مرا می خواندی

همآوا با خاک وصحرا

موج و دریا

وما اینگونه بود

که عاشق شدیم

آنگاه لبهایم

 گلهای سرخ پیراهنت را بوسید

دنیا نیز بی اتفاقی خاص گذشت

مثل همیشه منتظر نماندیم

از ترسی به ترسی دیگر پناه بردیم

از  جنگی به جنگی دیگر

وما فقط فرصت داشتیم قد بکشیم

مثلا بزرگ شویم

بعد تو به خانه بخت رفتی

من هم به جبهه

فراموشم کردی

گفتی شاید کشته شدم

و از بوسه های آتشین

پسکوچه های آن روز

فقط خاطره ای جا گذاشتم

بیاد گل سرخ پیراهنت

 ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

 


یادی کنم از یک دوست
سال ۶۰ خورشیدی از آشفته ترین سالهای زمانه ما بود یعنی از آن سالها یی که من بیاد دارم و الا ما در تاربخ کم از این سالها نداشته ایم تازه دانشگاهها بر اثر انقلاب فرهنگی تعطیل و جنگ هم در اوج خود و درگیری های داخلی مزید بر علت و من آواره از همه جا  سرگردان در جاده های بین شهری  داشتم می رفتم پیاده بودم شاید کرایه ماشین هم نداشتم  . یه هویی ماشین آبی رنگ استیشنی که آرم وزارت بازرگانی را داشت جلوی پایم متوقف می شود دقت که کردم دیدم راننده دوستی ست که مشغول کار در اداره بازرگانی شهر است سلام و احوالپرسی و خوشحال از اینکه در این زمانه بی سر و سامانی نسل ما . کهزاد کاری دست و پا کرده .کهزاد که قلم خوبی هم می زد و افق دیدی بلند و حرفهای قشنگی که همیشه برای گفتن داشت . کهزاد آرام و صبور و بی حوصله از دار دنیا و زندگی با لبخندی تلخ که همواره بر لب داشت  و تجربه های ناخوشایند. اولین چیزی که متوجه می شوم بعد از سوار شدن بر ماشین اما کهزاد همیشه گی نیست تکیده و رنگ از رخسار داده گفتم سلام دوست گرامی .عجب شانسی توی این داغی آفتاب تو کجا بودی  و او فقط آرام گفت سلام علی   بفرما بشین .خوبی و دیگر هیچ  و ماشین به راهش ادامه می دهد خیره بر چهره کهزاد که پریده رنگ است و بر جسم ش که بی روح است  .پرسیدم چرا این طور تکیده شده ای دوست؟
گفت علی چند مدتی ست سرطان خون دارم و ظاهرا امید به زندگی برای من  دو ماهه‌ای بیش  نیست. به آرامی و استوار حرف می زد و من گوش به حرفهای عمیق و دقیق او داده بودم که علیرغم بیماری سخت پر از نور امید بود در آن روزهای زشت وبد فرجام  و من بیقرار و گریزان از زمانه و او از فلسفه زندگی می گفت بی آنکه حسرتی بر زبان آرد  و چاره و راه درست زیستن و من سراپا گوش بودم مثل کسی که تسلیم محض است در برابر اراده ای که درد و رنج جسمانی را به چالش می کشید پرسید علی چکار می کنی می خواستم چیزی بگویم اما در برابر نگاه نافذش قفل شده بودم و او شروع کرد به دلداری من و آخرین کتابی را که خوانده بود تفسیر می کرد   کتاب پر خواننده آن سالها گذر از رنج ها .من فقط گفتم آره کتاب را خواندم اما شرایط اجتماعی ما فوق گذر از رنج هاست سری به تایید تکان می دهد و ما به مقصد رسیده ام بی حرف و حدیثی داریم عاشقانه تر از همیشه از هم خداحافظی می کنیم هیچ کدام در برابر زندگی تسلیم نبودیم نه او که بعد از دو ماه از دنیا رفت و نه من که هنوز ادامه دارم.
از دفتر های گذشته تهران علی ربیعی (ع-بهار)


به نظر من مسافرت به خارج از کشور برای تفریخ و خوشگزارانی با ارزی که جانمایه ثروت ملی است ظلم به مردمی ست که برای یک سفر شهر به شهر در داخل کشوراندوخته (پول) کافی ندارند.ع-بهار

سروده چشمان تو

ای بدر کامل آسمان

ماه خوش خرام

ابرها یت را کناری بزن

ستاره هایت  را فرابخوان

و مرا که از هلال ابرویت

در سینه ام نشانه ای ست -

منورکن!

تا از واهمه این همه تاریکی بگذرم

عقاب  ها رفته اند

و قله ها !

آشیانه ستمگران است

پیچ ها و گردنه ها

نفرت ها و سرزنش ها

فرصت هوای آزاد را گرفته اند

من از آلوده گی جاده ها میایم

سفرهای نرسیده

مسافت های طی نشده

اما دوست دارم

با پای پیاده

در ازدحام همه خیابانهای دنیا بگردم

و تنها

در باره چشمان تو گفتگو کنم

تهران اردیبهشت 1397 علی ربیعی(ع-بهار)


یاد پدر

آن سال سال پر بارانی بود و من پدر بیمارم را برده بودم تا ازمسیر ماهشهر به امیدیه و بعد روستای سویره تا دهملا و مجددا در جاده ماهشهر یک دور قمری بزنیم ،مسیری مثلثی که از تپه ماهورهای نسبتا جنگلی و دست نخورده دشت هندیجان می گذرد که با شکوه هست در عین حال که رگه های رودخانه زهره در حاشیه جاده دل و جان را می رباید ،چه لذتی می برد پدر از دیدن این همه زندگی علیرغم بیماری و ملالی که دارد .هی تکرار می کند  بهار پر باران اسفند دیدنی ست و من با لذت مدامش همراهم . مسیر بکر و زیبا و انبوه رنگارنگ پروانه ها چون دسته های گل میخک جاده را در انحصار خویش دارند ،این سروده خاطره آن روز با شکوه ست .

آسمان آبی اسفند

رودها پر آب بودند

ماهیان لیزو رقصنده

ومستی همیشه پروانه ها

که از غروب گرم جنوبی رفتند

به سمت شمال رویایی

آسمان آبی اسفند

مثل چشمانت  آرام

چقدر نزدیک  می شدی

تا پرواز شورانگیز سارها

 تماشا ی کوچ کولی ها

آنجا که دل خوش بود

 به شیدایی

گفتی زنده باد مستی

شراب در ذهن

خوشه های تاک می رویید

روستای سویره ماهشهر فروردین 1376 علی بهار

 

 

 


نوروزتان خجسته باد ایرانیان!

رعایت حدود
از میان محوطه ای نسبتا بزرگ پوشیده از درختان کهنسال جنوبی کهور در حال عبورم که چشمم می خورد به ردیفها یی عقرب زرد و سیاه که اختصاصی این مناطق  هستند می ایستم و به حرکات این جانوران نگاه می کنم و بعد یاد نیش عقرب می افتم که نه از روی کین است سعی می کنم در مسیر پایی بر این جانوران زیبا نگذارم. .باید اجازه داد هر حیوانی زندگی خود را داشته باشد این دنیا برای هیچکس تنگ و تاریک نیست اگر که حدود یکدیگر را رعایت میکردیم
کیش علی ربیعی (ع-بهار)

شاکراز تماشا

کوههای مختصری
دره های صغیری
دریا هم مثل گلبرگ نیلوفری ست انگار
کاش بر روی این قله های برفی
کبکی ترانه بخواند
آهویی علف بیاید
و پروانه ایکه بی طاقت رقصیدن است
از پیله بدر آید

سرشارم ازدیدار دوست

دهلیزهای پنهان معاشقه

من صدای صبور جهان را می شنوم
که از جماد و نبات بر خواست
و شاکرم همینکه تماشا رهایم نمی کند
در هواپیما زمستان 97 ع-بهار


سروده امید

من تاب ایستادن و تسلیم ندارم

سروم!

که به سمت آزادی

قد کشیده است

بادم!

که به سودای کوهستان

وزید است

ماهشهر ع-بهار

اسکله سیمانی
امروز از بی حوصله گی در جزیره رفتم و دو عدد قلاب ماهیگیری تهیه کردم و بعد با استفاده از تجربه و تبحر مردمی که روی اسکله مشغول صید ماهی بودند طعمه ای از نان خمیره شده قاطی با پنبه درست کرده  و راهی اسکله شدم غروب بود و باد شمالی در حال وزیدن هرچند نم دریا را با خود داشت .

 تعدادی خانم و اقا سخت مشغول صید بودند ودر این میان من نیز با بی حوصله گی هر چه تمامتر  طعمه ها را با همان سبک و سیاق بر قلاب زده و آماده صیادی می شوم  قصد دارم قلاب را بچرخانم به سمت دریا اما هنوز در ابتدای کارم هستم که با خود زمزمه می کنم اخه این چکاریه من خودم را گرفتار  کرده ام راست می گن که آدمی هر لحظه بدنبال چاهی ست که خود خاکش را برداشته .

راستی ماهی ها چه گناهی کرده اند که با مرگشان اوقات فراغتم را پر کنند مثلا حالا قلاب را پرت کردم آن دورها و سپس حوصله کنم تا ماهی به قلاب گیر کند و آنگاه من با قیافه ای حق به جانب و پیروزمندانه  پر پر شدن یک ماهی را ببینم و کلی کیف حس درونی مرا ء کند .

 هیچی دیگه کلنجار درونی با وجدانم  باعث می شود قلاب را از آب بیرون بکشم فکر می کنم آن سمت آدمیتم بر حیوانیتم غلبه کرد واین با دوباره قلاب بی طعمه رها می کنم توی دریا مرد سیه چرده ای از اهالی جزیره نزدیک می شود و با کنجکاوی در حالی که لبخندی بر لب دارد می پرسد این چه کاریه  مگه نمی خوای ماهی بگیری می گویم نه حیفم می آید حیوان آزاری کنم و او با تعجب می گوید اما این که حیوان نیست فقط ماهی ست احساس می کنم بحث را ادامه ندهم می گویم هر چه شما بگویی اما من فقط می خواهم کنار اسکله ایستاده  زلالی دریا و رقص ماهی ها  در آب را  تماشا کنم بیا این قلاب و اسباب و اثاثیه هم برای خودت می گوید نه نمی خواهم من اصرار می کنم و او انکار و در نهایت می پذیرد که قلاب را بگیرد و بدهد به دوستش که آن دور بدون قلاب نظاره گر حرف و حدیث ما است روی اسکله هم به اندازه کافی ماهیگیر هست . و خلاصه آن غروب بی آنکه دستم به خون یک ماهی آلوده شود عطای ماهیگیری در جزیره کیش را به لقایش می بخشم.

 به خود می گویم من باید دنبال سرگرمی دیگری باشم مثل ایستادن رو در روی صورت باد که از سمت دریا می آید ،رقص بی خیال مارماهی ها و معاشقه مرغان دریایی که در سیاهی شب هم گم نمی شوند تا به آغوش هم رسند .

 راستی چطور دلت میومد  وایسی و پر پر شدن یک ماهی تکخال را روی اسکله سیمانی زمانه تماشا کنی 
غروب یک روز در جزیره کیش ع-بهار 


سروده امید

من تاب ایستادن و تسلیم ندارم

سروم!

که به سمت آزادی

قد کشیده است

بادم!

که به سودای کوهستان

وزید است

ماهشهر ع-بهار

اسکله سیمانی
امروز از بی حوصله گی در جزیره رفتم و دو عدد قلاب ماهیگیری تهیه کردم و بعد با استفاده از تجربه و تبحر مردمی که روی اسکله مشغول صید ماهی بودند طعمه ای از نان خمیره شده قاطی با پنبه درست کرده  و راهی اسکله شدم غروب بود و باد شمالی در حال وزیدن هرچند نم دریا را با خود داشت .

 تعدادی خانم و اقا سخت مشغول صید بودند ودر این میان من نیز با بی حوصله گی هر چه تمامتر  طعمه ها را با همان سبک و سیاق بر قلاب زده و آماده صیادی می شوم  قصد دارم قلاب را بچرخانم به سمت دریا اما هنوز در ابتدای کارم هستم که با خود زمزمه می کنم اخه این چکاریه من خودم را گرفتار  کرده ام راست می گن که آدمی هر لحظه بدنبال چاهی ست که خود خاکش را برداشته .

راستی ماهی ها چه گناهی کرده اند که با مرگشان اوقات فراغتم را پر کنند مثلا حالا قلاب را پرت کردم آن دورها و سپس حوصله کنم تا ماهی به قلاب گیر کند و آنگاه من با قیافه ای حق به جانب و پیروزمندانه  پر پر شدن یک ماهی را ببینم و کلی کیف حس درونی مرا ء کند .

 هیچی دیگه کلنجار درونی با وجدانم  باعث می شود قلاب را از آب بیرون بکشم فکر می کنم آن سمت آدمیتم بر حیوانیتم غلبه کرد واین بار دوباره قلاب را بی طعمه رها می کنم توی دریا مرد سیه چرده ای از اهالی جزیره نزدیک می شود و با کنجکاوی در حالی که لبخندی بر لب دارد می پرسد این چه کاریه  مگه نمی خوای ماهی بگیری می گویم نه حیفم می آید حیوان آزاری کنم و او با تعجب می گوید اما این که حیوان نیست فقط ماهی ست احساس می کنم بحث را ادامه ندهم می گویم هر چه شما بگویی اما من فقط می خواهم کنار اسکله ایستاده  زلالی دریا و رقص ماهی ها  در آب را  تماشا کنم بیا این قلاب و اسباب و اثاثیه هم برای خودت می گوید نه نمی خواهم من اصرار می کنم و او انکار و در نهایت می پذیرد که قلاب را بگیرد و بدهد به دوستش که آن دور بدون قلاب نظاره گر حرف و حدیث ما است روی اسکله هم به اندازه کافی ماهیگیر هست . و خلاصه آن غروب بی آنکه دستم به خون یک ماهی آلوده شود عطای ماهیگیری در جزیره کیش را به لقایش می بخشم.

 به خود می گویم من باید دنبال سرگرمی دیگری باشم مثل ایستادن رو در روی صورت باد که از سمت دریا می آید ،رقص بی خیال مارماهی ها و معاشقه مرغان دریایی که در سیاهی شب هم گم نمی شوند تا به آغوش هم رسند .

 راستی چطور دلت میومد  وایسی و پر پر شدن یک ماهی تکخال را روی اسکله سیمانی زمانه تماشا کنی 
غروب یک روز در جزیره کیش ع-بهار 


از نون نوشتن دولت ابادی
از بیهقی تا دولت آبادی راهی نیست مگر همین رنج نوشتن که همواره اهل قلم در این سرزمین با خود حمل کرده اند بعد از نوشتن مقاله ای مفصل از اینجانب  در شرح زندگی و بعضی آثار دولت آبادی بزرگ باز هم به یادداشت های وزین ایشان در کتاب نون نوشتن که سالهای بسیاری را در بر میگیرد برگشتی زدم .

کتاب حاصل رنج و مصائب نویسنده ای ست به لسان  گویای آدمیت مهجورکه از سمت خرد به  آزادی می رسد.

در نون نوشتن دولت آبادی از افسانه و افسون کلیدر می گوید از سرنوشت نسلها در روزگار سپری شده ی مردم سالخورده می نویسد از عشق و سرگشته گی و عزلت  نویسنده .

بگفته دولت آبادی فاجعه است که محیط ادبی و فرهنگی یک جامعه در برخوردهای خود با یک نویسنده اورا به جایی برساند    که جز یاس و نا امیدی از کاری که کرده یعنی آفرینش ادبی حاصلی برایش نداشته باشد و ما همه این تعابیر را در نون نوشتن اثر محمود دولت آبادی می خوانیم باری اگر بدنبال بهانه ای برای کتاب خواندن میگردیم منزلت دارد که نون نوشتن را بخوانیم.
                                        ماهشهر ع-بهار


بگذر شبی به خلوت این همنشین درد

   تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد.الف. سایه


حزن بی تاب


نغمه ای بخوان محبوبم

برای دلواپسی همه زمانه ها

که به حزن بی تاب

قناریها عادت کرده ایم

ضرب آهنگ قفسها را می شنوی؟

خیل دلسوختگانت را مرنجان

روزی چشمانت را

چشمانت را

فرمانروای همه نرگسی ها می کنم

تا در مخموری

 یک روز بارانی

از پرچین

 همه واهمه ها

 واندوه

همه دلتنگیها بگذریم

پاییز 1387 ماهشهرع-بهار

 


عاقبت توتالیتاریسم

می گویند تقدیر این بودکه ملت آلمان به جای انقلابی سوسیالیستی، در دام فاشیسمِ حزب نازی بیفتد. اما چرا چنین شد؟ بی‌گمان بسترهای اجتماعی و ی برای این اتفاق مهیا بوده‌اند و مهمتر از همه، ملت آلمان  (در اواخر دومین دهه از قرن بیستم) به التیام غرور جریحه‌دار شده خود (با شعارهای پرشور نازی‌ها که قرار بود دوباره آنها را به اوج اقتدار بازگردانند) می دادند، بیشتر گرایش داشتند، تا رسیدن به بهشت برابری که مارکسیست‌ها وعده می‌دادند. جالب اینکه تاریخ نشان داد نه نازی ها آلمان را عاقبت به خیر کردند و نه کمونیست ها روسیه را! البته از دید من تا اوضاع همین است و آدمی همین، عاقبت بخیری را متصور نیستم!

 از کتاب گراند هتل پرتگاه اثر استوارت جفریز

سروده در آشوب دریا

ترانه های امواج را دوست دارم
اگر چه سهمگین

 بر تخته سنگ ها می کوبند

در آشوب طوفانی دریا!
و کشتی ها

که از دالان گرداب ها می گریزند

در آشوب طوفانی دریا
و ماهیان رقصنده
که از زلال امواج  لذت می برند

در آشوب طوفانی دریا
جهان !
ساحل شکننده ای ست

 تسلیم آوار طبیعت
هول ابرهای  تیره

سیلاب بی محابا ازدگردیسی

 زمانه ای که روشن نیست

یکی بود یکی نبود

شاید هم هیچ کس نبود

اینها مظاهر غوغای هستی یند
اگر که آدمی بداند

در آشوب طوفانی دریا

می ترسم و می رقصم
چون گیسوی دراز و انوار درخشان مهتاب
به شب ظلمانی تکریم

استغاثه و یاس

در آشوب طولانی دریا

زمانی که مستی غالب است
بسان مرغان طوفان

 همه حجم باد را به ستیز می طلبم

در آشوب طولانی دریا

گاهی می نویسم به تاریخ شکوفه های گیلاس

اردیبهشت غمگین هرسال
کاش صبوری  قلب این مرغان
در سینه آدمیان میبود
تا سبکبال از اکسیژن صبحی درخشان
به آرامش رسند

در آشوب طوفانی دریا
کیش ع-بهار


پارسایی تفکر

فیلسوف آلمانی هایدگرمی گوید  پرسشگری  پارسایی تفکر است.راستی که ما اگر همین یک قلم را زینت زندگیمان نماییم چه امکان بزرگی را برای مراوده و تساهل در روابط اجتماعی ساخته ایم  و چه وزنی از منزلت را از وجه انسانی خویش به فعل  در آورده ایم نیاز به پارسایی در همه جنبه های زندگی نیاز امروز و هر روزه بشر است اما در جنبه پرسشگری و پاسخگویی والاترین نیازهاست که اگر به زیور زندگی آدمی درآید در پی آن دانایی و منزلت گزینی نوع بشر نسبت به خود و دیگر موجودات روی کاینات فعلیت یافته از درد و رنج ناشی از جنگ و نزاع قومی و قبیله ای ازسویی و مصائب بی شمار ناشی از سیل و زله و هزاران عوارض طبیعی از سوی دیگر کاسته  می گردد  آرزوکنیم روزی همه عالمان بی عمل ومرشدان مدهوش دربیخبری عام رسواشوند وفاضلان فضیلت پیشه که سردرجیب تنهایی خویش فروبرده اند از خجلت نادانی آنان به منزلت رسند که رسوایی نادانان هیچ نیست مگر منزلت اهل خرد که رسم بزرگواری و سالاری را در میان بشر یت خسته از تفرقه و جدایی برجسته  می سازد!باری کانت می گوید: پرسشگری گویا تنها تفاوت جوهری انسان با دیگر انواع است.پرسش از آنچه طبیعت نام گرفته و همچنین پرسش از خود به عنوان عاملی در مقابل این طبیعت فراخ.داستان شکل گیری این پرسش و پاسخ های اولیه به آن از دیر زمانی است که جدلهایی تند و کم اثر را با خود همراه کرده است..

ماهشهر زمستان 1386

منظومه پرسش

1

از پیشانی کدام ستاره زاده شدم ؟

از شهاب کدام شب؟

ازدانه های کدام گیاه؟

از بطن کدام مادر؟

در کجای زمین ریشه دارم ؟

تاج محل من کجاست؟

خِنگ ُبتم را چه کسی احیا می کند!؟

خاکسترم از بستر کدام رودخانه می گذرد؟

آی آسمان ستاره ام را نشانم ده!

2

هر صبح زمرّد

با خورشید و پرنده

با کوه و دریا

تکرار می شوم

و با آهوی نازک خیالم

چون نسیم

به چالش مزّین بهار بارانی می روم

من زنده ام تا زندگی زنده است

3

اینجا هم که ایستاد ه ام

یا هرکجای این زمین

در فصل  من

دگردیسی تمشک و پروانه

هر آینه با دلتای رودخانه

به آرامش ابدی دریا می رسم

آنجا کُرنشی نیست

تسلیم مهربانی محض یک پیوند جاودانه اند

دریا و رودخانه

4

گاهی به پرواز ترانه خیز زنبورها خیره می شوم

رقص پرپر شدن گل ها

لغزش مدهوش  گندم زارها

اوج بارانی پرستوها

آنگاه قلب من !

پراز شعله جادویی محبت

اجازه می دهد

که از حوالی غریزهِ تن بی هیچ پرسشی عبور کنم

5

در شکفتن شکوفه ها

رستن گروه مرغابی ها

لبخند حاشیه برکه ها

زمانی که پر آبند

و برموج هر نسیم پرواز قاصدکها

همراه با شهد طلایی خورشید

بعد از بامدادی زمهریر

و هوش و تخیل

که تعبیر قشنگ آدمیند

بر بساط فلک با ضمیر پرسشگر!

ضمیر بی شماری ابهام

در خواستگاه افق تردید

انگاه که غرق دانش و هیچی

ضمیر صحرا و تشنگی

و خواهش بسیار

برای قرنی و هزاره ای

اگر که زمان زاینده !

چه فرقی می کرد

لحظه ای ، فصلی

ضمیر خیابان ،کوچه ، خانه

ضمیر دالان های هیاهو

در دپارتمان های تمدن

ضمیر تفاوت

میان رنگ و نژاد و تعلق خاطر

و  زنبورها

که شهد روانند در این گرگ و میش سحری!

ضمیر خاموشی  ، س

بر صبح تماشای هستی

و باقی وجد

که ضمیر دانایی ست

ماهشهر پاییز 1376 علی ربیعی (علی بهار)

 

 

 


سروده حال بد

حالم را خوب کنید
خسته ام از این همه حال بد
جنگ هفتاد و دو ملت
ترانه های  مایوس
دیوارهای جدایی
تهران ع-بهار 

ادبیات از نگاه داستایوفسکی

ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدم‌ها را قوی می‌کند و‌ به آنها خیلی چیزها یاد می‌دهد – و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده‌اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند‌آموز و یک سند است. کتاب بیچارگان – صفحه ۸۴


انسانیت در زندان
در باره داستایفسکی اگر بگویی زیاد خوانده ام یا نوشته ام حقیقتا با وام رفتن از یکی از رمانهای ایشان ابله هانه ست! آثار ایشان حکایت رنجی ست که نویسنده در برخورد با رذالت ها و نادانی انسانهای پر مدعا می برد . کسانی که جهان را ملک مطلق خویش می دانند و با حربه قدرت و تکیه بر استبداد رای، فضایی ستم پیشه مستقر کرده اند.

او نویسنده ای ست با سبک رئالیسمی که انسانی ست وبی هیچ کم و کاست  تضاد های حاکم را می بیند و چون نابغه عرصه داستان است آن تضادها را بی رحمانه  در دل قصه ها یش جای می دهد. مظالمی که گویی تمامی ندارد و بشر هر چه جلوتر می رود گودال تضادها بیشتر و عمیق تر می گردد چنانکه ما امروز بعد از دو قرن از عمرآن نویسنده نابغه کماکان شاهد مصائب بی شما بشری هستیم.
آثار این نویسنده بزرگ اقیانوسی ست که هیچش کرانه نیست و حالا حکایت من و خواندن مرتب آثار ایشان است که با هر بار خواندن به کشف و مکاشفه ای از عبارت فعل و انفعال عمل و گفتار در شخصیت های داستانها می رسم چنانکه رمان خاطرت خانه مردگان "
the house of the dead " شرح حکایتی از سرنوشت دردناک خود داستایوفسکی  ست که با گروه انقلابی و آنارشیست قرن نوزدهم  پتراشفسکی بعد از دستگیری تا پای چوبه دار می رود  و بعد که بسلامتی از آن معرکه جان بدر میبرد به سبک اول شخص مفرد زندگی نویسنده را در زندان شرح می دهد و هر آن در سرگذشت ها گریزی می زند به جایی که به تعبیر خودش پلشتی و پستی آدمی ست.
بعلاوه  می توان اضافه کرد ایشان چیزی را توصیف می کند که در عین واقعی بودن آرزویی  به سمت رویای انسانی  زیستن است که شاید بهتر باشد این رویا را اینگونه تعریف کرد ماجرای "انسانیت در زندان".
باری رمان خاطرات خانه مردگان حکایت مردمان تیره روزی ست که دلیلی منطقی برای این تیره روزی ندارند مگر اینکه سرنوشت برای آنان اینگونه رقم خورده است.

ماهشهر ع-بهار

سروده برنگ آفتاب و آب
هر روز بهار که می گذرد
من انگار
به پاییز نزدیکتر می شوم
همچنانکه هر روز پاییز که می گذرد
به بهار!
زندگی تغییر و تکرار فصلهاست
من اما
در جایی زندگی می کنم
که فصلها جنوبی هستند
بی شکوفه صورتی رنگ گیلاس در بهار
بی رنگین‌کمان  برگهای اقاقیا در پاییز
سرزمین من
همه صحرا و دریاست
برنگ آفتاب و آب

ماهشهر ع-بهار

 

 


سروده شکوفه انار

در این بهار بی صفت

اردیبهشت اما ملایم است

دشتها گلبیزند

پروانه ها در سفر
و دانه های لیز برف

بر شکوفه های انار نشسته اند
کلاغها به قصد عاشقی
قار و قار می کنند
طبیعت بی آنکه بدانیم
راه خودش را می رود
آدمی بودن سخت است
دوست داشتن کیمیایی ست

در میانه این همه خود خواهی!
زندگی اما
مثل یک فیل
آرام و صبور
کار خودش را می کند

من هم در این بهار

تا زنده ام

حالم خوب است

خوب!
چشمانم را به دنیا می دوزم
تا همه  خانه های خلوت و خاموش
در هر جای زمین
با یک اشاره
گشوده گردند
و پیاله نقره ای ماه
علیرغم این  شب بارانی
از بالای شیروانی دنیا
تا خانه های مردم عزیز
بسان قندیلی نور
آویزان بماند
حالم خوب است

خوب!

مثل گنجشکی براوج شاخه چناری خشک

یا گربه ای در آرزوی پرواز
و دوست دارم
با اجازه تو
همین بامدادی که در راه هست
طلای رنگین کمان چشمانت  را
بعد از باران
ارزانی خورشید  کنم
زندگی با ما یا بی ما

از زنجیره کرونا

تا ت های احمقانه تمداران عالم می گذرد
پس تا فرصت هست
به این  شب نیمه ابری آسمان

به مهتاب
به قرابت انسان و حیوان
به دکتر و پرستار و بیمار
اجازه بدهیم آسوده خاطر
ببوسند و برقصند و شادی کنند

ماهشهر ع-بهار


یادی از نجف دریابندری
بیاد مترجم و نویسنده شهیر معاصر مرحوم نجف دریابندری همولایتی جنوبی ما و به پاس ارجمندی قلمش در این روزهای سخت کرونایی برای چندمین بار کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی به ترجمه والای ایشان را می خوانم کتابی که برای من بار خاطراتی خوش است از کلاس درس داستانویسی که یک واحد بود در سایه استاد بی بدیل دهه پنجاه خانم دکتر متحدین گرامی و انتخاب من برای تجزیه و تحلیل در آن سالها که همین کتاب بود به ترجمه البته نازی عظیما که استاد تذکر میدهند جوان برو و ترجمه دریابندری را برای نقد انتخاب کن و من به پیشنهاد استاد گرامی گردن خم نموده و از قضا بعد از انتخاب و خوانش و نتیجه گیری نهایی کار بسیار موفقی از کار در آمده و من از آن درس نمره عالی گرفتم و البته بعدها بر استاد من در آن سالها بخاطر اعتقاداتش ستم ها رفت و من فقط دیدم ایشان با دیده اشکبار آن همه عشق و آزادگی و فضیلت را همراه خود از دانشکده برد  که بگذریم و من در آن سالهای مبارزه و همراهی استادم پیرمرد و ماهی مارلین را تشبیه به مبارزات اجتماعی منتهی به انقلاب ۵۷ می کردم و کلی هم دلیل و برهان کلاس پسند برای نقد و بررسی خود داشتم و سرکار خانم متحدین چه شوقی می کرد از باور و تحلیل من از کتاب .
 
و حالا که سالهای سال از آن روزهای خوش دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد گذشته و چرخ بازیگر هزاران چرخ خورده تا من بازنشسته در عرصه دریایی که خوابش را هم نمی دیدم باز هم بیاد استاد مستطاب نجف دریابندری و مصیبت عظمای کرونا به این ترجمه بی بدیل برگردم و اینبار با متانتی بیشتر کتاب را بخوانم و عمیقتر از دگردیسی قصه و نثر وزین آن لذت وافر ببرم . اما در عین نتیجه گیری نهایی  اینبار بر اساس قصه مبارزه انسان سرگشته با سری پرشور از مقاومت در برابر مارلین آن ماهی بزرگ که بی شباهت به کرونا نیست رنگ روز به نگاهم بزنم و امید داشته باشم  برای اثبات زندگی و حیات عقلانی بر این کره خاکی باید که جسم و جان بشر با همه توان به کار آید تا شاید در نهایت بتواند سلامتی و آرامش آدمی به ساحل مقصود رسد.
ماهشهر ع-بهار

سروده خودکامگان
احساس کردم
در میان این همه خبرهای بد
منتظری
تا روزی
دری
پنجره ای
روزنی گشوده گردد
مثل یک اتفاق بزرگ
بسمت  ساحل و تسلای  خاطر فرشته ای سرگردان
که بر شیب تند امواج آمد
تا فاجعه هستی را معنا کند
در شبی
که سیاهی
از قیر وام می گیرد
سیاهی را
حالا که بردگانِ خموش
برخاستند و چه دیر برخاستند
تا اسارت را به جباران بیاموزند
که در هر لباسی هستند
از رنگ پوست و زبان
تا عقیده و ایمان
اما هیچ تفاوتی نیست
خودکامگان را
که انسان!
این موجود تسلیم و رضا را
به نیابت از طوفان و تبر
به زنجیر می کشند
و مشق زندگی را به گونه ای تفسیر می کنند
که تیغ بدست زنگی مست
دیگر کاری برای من نمانده است
مگر ذره ای عشق
در دلم
جانم
که  به یغما می رود آن هم

تهران ع-بهار


             

گویی آدمی را  به ستم آفریده اند در این جهان
صلح ستیز و جنگاور
شکوفه های کالند آدمیان
که به میوه نمی رسند
تازه دست نازنین کرونا را هم اضافه کن
بر این همه نکبت

ماهشهر ع-بهار

 

از کرونا تا اعترافات تولستوی!

دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم مثل این چند ساله که برایم تکرار خوش آیندی ست درزمستان برفی ، بهاربا لاله های واژگون بین خرم آباد و بروجرد، پاییز برگ ریزان و تابستانهای داغ جنوبی ، تفاوتی ندارد آن زیبایی زیبا ست که نشئه دلی را سبب شود .

باری از ماهشهر تا تهران آنچنان مسیر خلوت بود که میشد شماره خود روهای بین راهی را بخاطر سپرد و تازه نوع خودرو را مشخص کرد و من نیز در این مسیر هزار کیلو متری ماهشهر تا تهران آنقدر سرگرم شماره ها و نوع خودروها بودم که  باد و باران و بوران و اندکی برف سبک  بین اراک و بروجرد  را پاک فراموش کردم .

توی راه هم که با وضعیت کرونایی ایجاد شده مجال ایستادن و نفسی تازه کردن نبود یه تیکه نون ساندویچی می گذاشتم توی دهان نرسیده به حلق و بالای آن یه قلوپ از شیشه آب معدنی که تازه کلی بوی الکل گرفته بود آب می نوشیدم و حالا نه دو کی

 به دو تا چه شود که زودتر به آخر خط برسم.

  البته مسیر که  خلوت بود یه حسنی دیگه هم داشت که مثل هر ساله از تصادفات خبری نبود که اگر مرگ و میر ناشی از کرونا را با تصادفات جاده ای در حالت طبیعی مقایسه کنیم این اولی به گِردش هم نمی رسد و باید خیلی از هموطنان امسال خوشحال باشن که ازصدقه سر کرونا در خانه ماندن و جاده های مرگ را تجربه نکردن !.

بگذریم بعد ازجاده کمربندی اراک هم تصمیم گرفتم از سلفچگان بزنم به سمت ساوه که بوی قم به مشامم نرسد هر چند مسیر اندکی دورتر می شد و خلاصه چشم باز کردم دیدم تهران  میدان آزادی هستم و باران هم شلاقی می بارد لذا ایستادم و زیر باران بهاری برج آزادی خسته از گردش ناملایمات روزگاران  را که نه شهیادش ماندگار بود و نه طعم آزادی را چشید تماشا کردم و بر عمر رفته  خویش کلی هم  خندیدم که شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
اجباری در کار نیست اما برای من جای نگرفته و ناآرام به تعبیر پدر و بی قراراز نگاه مادر  باید کاری کرد که این روزهای سخت  و کرونایی به سفر و حضر بگذرد ایستادن و در خانه ماندن مساوی است با فسیل شدن که من این تاب آوری را ندارم.تازه به تعبیر کلیم کاشانی:

خوب و بد حیات دو روزی نبود بیش

و آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت؟

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

در این میان اما بزرگانی چند می گویند تنها راه مقابله با کرونا رواقی زیستن است یعنی دم را غنیمت شمردن و کاری به عاقبت این ویروس نداشتن.

 به عبارتی  تنها راه رسیدن به آرامش درون تمرکز بر روی بدترین وضعیت ممکن است یعنی مرگ خود خواسته که شاید خیلی از ماها این شرایط را برای خود مهیا کرده ایم و گاهی هم زمزمه می کنیم چهار روز حیات به این نمی ارزد که به س وسختی و سکوت و بطالت خانگی بگذرد پس هر چه باداباد. به علاوه با عقبه ای که داشته ای  برای تو مهم نیست و دیگر  قرار است چه اتفاقی بیفتد .
باید اضافه کنم آنها که به ما مژده شکست ویروس کرونا را می دهند و با قاطعیت می گویند همه چیز درست خواهد شد فقط در حال شکنجه ما هستند زیرا همه ما بگونه ای در زندگی با این مشکل اساسی امروز بشر درگیریم .

هرچند  گاهی فکر می کنیم مرگ برای ما نیست و ما خارج از بازی خطرناک این بلای مثلا پاندمی  هستیم  و چون رهبران دو عالم در این سرای سپنج مردم را تشویق به خروج از منزل می کنیم به هر قصدی! و خود در خلوتی نازنین ،برای حال و آینده شان تصمیم می گیریم.
باری بهتر آنست که رواقی گونه چنانکه اپیکور، پدر این مکتب با زندگی و عوامل پیش برنده و یا بازدارنده آن روبرو شد و نتیجه اخلاقی اینکه عاقبت  هر چه پیش آید خوش آید.

 به علاوه آلن باتن فیلسوف انگلیسی اشاره جالبی دارد که ما در این جهان یک بازدید کننده بیش نیستیم.انقدر ضعیفیم که به اندازه یک تکه کاغذ به نظر می آییم و می توانیم خیلی راحت پاره شویم درست مثل همین کاری که کرونا با ادمی می کند.
لذا در این آشفته بازار ناشی از کرونا و فرو ریختن این همه آداب پوچ و بی معنی در فرهنگ بشری که چون حصاری ما را در میان خود گرفته است و دیدن و شنیدن آن همه وقایع غمناک و تراژیک که زندگی را برای آدمی قله کوهی کرده است که سیزیف وار باید تخته سنگی را بر بالای آن برده و هی این عمل واهی را تکرار کند این فکر به ذهنم متبادر می شود که راستی اصل زندگی چیست و کجاست و دلیل موجه ما برای این همه تکاپو از برای چیست ؟که با حب و بغضی از سر تعصب و خامی بر سر دستمالی ناچیز که این چند روزه حیات است ،قیصریه ای را به آتش می کشیم؟شاید روزگاری فقط اسطورها عصای دست بشر بودند و سپس دین به کمک اسطوره آمد تا راه فراغتی در دو دنیا برای بشر بگشاید و چون به سرانجام نرسید ،

 فلسفه و حکمت را به مدد گرفت شاید که راه نجاتی بیابد و چون همه این تطورات طی شد تمدن شکل گرفت و علم قدم راست کرد تا راه علاجی برای این مشکلات بی شمارکه دامن گیر ادم بود بیابد مسیری که همچنان ادامه دارد اما دریغ از راه نجات زیرا تعلقات و توهمات ادمی خیلی بیشتر از این است که راه برون رفتی از طریق هزار راه نرفته یا رفته بیابد .

اما  این ماجرا ها و پستی و بلندی های بی شمارکه بر شمردم همواره در تلاطم روحی و روانی تولستوی نیز دست داشته زیرا حس مسئولیت پذیری نسبت به جامعه بشری باعث گردید که ایشان در پی راه علاجی باشد هرچند مثل هر دردمندی و رندی سرانجام ناکام از این دنیا رفت و سر بر خشت گور گذاشت .

 تولستوی در کتاب اعترافات می نویسد زندگی چیزی جز یک فریب بزرگ و در نهایت نابودی مطلق نیست نه اینکه تلاش بیهوده است بلکه در هر صورتی عاقبت کار بی سرانجامی مقصد است.
اصلا و ابدا برای چه باید به آب و آتش زد و زندگی کرد ؟براستی   اندکی فقط اندکی به فکر ناقص هر کدام از ما از شاه تا گدا آمده است که  آیا می توانیم برای زندگی اصولی قائل باشیم و یا در پی معنایی عمیق به کشف و مکاشفه ای از سر معرفت برسیم؟اینها پرسش های ساده و بی جواب است که هر آن آزارم می دهند و اما این که قابل تحمل است، نه چون هملت ترس از دنیای آن سوی مرگ بلکه نوعی بزدلی و پوست کلفتی علیرغم اشراف به این پوچی و دریغ محض باز وادار می کند که دستی از سر استیصال بر سر این چند روزه عمر نکبت بار بکشیم.

باری من بین اعترافات تولستوی و هملت شکسپیر و هرج و مرج گویی ناشی از وضعیت موجود سرگردانم.

در کتاب اعترافات! که رنج نامه ای ست از انسانی وارسته در جایی می خوانیم  تعلقات  دینی هیچ ارتباطی با زندگی اصلی انسانها ندارند دقت که می کنی هر آدمی  دقیقا زندگی شخصی را جدا از آموزه های دینی و شاید هم عقلی پیش می برد.
به عبارتی از نگاه تولستوی در ابتدای اندیشه فلسفی به جهان، او دین و زندگی را دو پدیده کاملا مجزا می داند که هر کدام راه خود را می روند.
وی در جایی از کتاب اشاره می کند آنجا که فکر می کنیم ایمانی هست جز فضایی خالی و تهی چیزی نیست و سپس ادامه می دهد مثل یک مومن مسیحی کلماتی را تکرار می کنیم ،صلیبی می کشیم و آنگاه در برابر پدر مقدس تعظیم می کنیم ،اینها که انجام میدهیم همه اعمالی مطلقا بی معنا هستند.و در آخر نویسنده اعترافات  بدنبال معنای زندگی ،ایمان به بهتر شدن را تنها راه درست زیستن در زندگی انسان می داند آن اعتقاد قلبی  که نوعی ایمان بی واسطه کانتی ست و در کنه وجدان آدمی جای خوش کرده است و شاید از دید من شرقی همان فطرت ذخیره در جان ناس است!
تولستوی در بخشی از کتاب اعترافات اشاره ای به افسانه ای شرقی می کند و آن را  به زندگی بشر در همه زمانه ها ربط می دهد طبق این افسانه انسان در حال فرار است از دست درنده ای وحشی اما به درون چاهی سقوط می کند که در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست  حال انسان نه جرئت بیرون امدن را دارد نه جرئت رها کردن  خود را در دهان اژدها  پس به ناچار به شاخه های اطراف چاه پناه می برد که موش ها در حال جویدن تارها هستند.اما چنگ می زند و خود را معلق در چاه تعلقات نگه می دارد هر دو سوی این راه تباهی ست و انسان نیز این را خوب می داند ولی در همین خیال متوجه چکیدن قطرات عسل از روی شاخه می شود و با تقلا زبانش را برای لیسیدن به عسل می رساند.

 شاید همه زندگی به تعبیر نویسنده اعترافات همین چند قطره عسلی باشد که شیرینی معلق ماندن مابین دو مرگ را توجیه می کند و نتیجه می گیرد که آیا در زندگی معنایی هست یا همه رنج ها و تلاش ها بی معناست که با مرگ به آخر می رسد.

منتقدین ادبیات داستانی تولستوی را پیامبر قصه نویسی می نامند .
او  جمله ای دارد بدین مضمون که تعریف جامعی از خواستگاه و شاید هم پرت شدگی آدمی ست "همه می خواهند بشریت را تغییر دهند اما هیچ کس به تغییر دادن خویش نمی اندیشد " .
فکر کنم این جمله شامل همه تاریخ بشریت از آدم تا اکنون می گردد که هرکه آمد خواست دنیا را عوض کند بی آنکه در فکر عوض کردن خود باشد عوضی!
به عبارتی تا آدمی نداند که چقدر عوضی ست پی به راه چاره عبور از بحران نخواهد برد.

با کرونا شروع کردم و به تولستوی رسیدم پس اجازه بفرمایید با همین ویروس کوچلو این یادداشت ختم  به خیر گردد!  شاید هنوز خیلی زود باشد اما بیاییم همه با هم آرزو کنیم از پس کرونا در آینده ای که نمی دانیم کی خواهد بود دنیایی فروتنانه تر و متعادلتر شکل بگیرد و بشریت به هر نیتی رفتار بزن بهادری و شاید شفافتر بگویم بربریت و خود خواهی  را به کناری نهد و با همه داده ها و دستاوردهایی که دارد با انسانیت خویش و طبیعت پیرامون آشتی نماید .
هلوسیوس می گوید انسان نادان به دنیا میاید نه احمق اما تعلیم و تربیت او را احمق می سازد! شاید نتیجه این همه خود خواهی ها و خود محوری های بشر ناشی از همین تعلیم و تربیت غلتی ست که از پس آن جهانی عاری از مروت و اخلاق و حسن همجواری رقم خورده است   و در پی آن ویروسی چون کرونا ترکتازی را شروع کرده است باشد که رستگار شویم!
ماهشهر از دفتر یادداشتها علی ربیعی (ع-بهار) 

مقاله فوق در سایت انسان شناسی منتشر گردید


از کاهگل کوچه های خاطراتت

عطر  شکوفه های  گیلاس را می چینم

نقب می زنم

به  همه چشمانت  

که آستانه خورشید است

اقاقیای فرخنده لبانت  را می بویم

دستانت را

 تا تسلیم کبوتر تشنه پیکی

 که می رسد از راه  

روبروی پنجره عریانت می بوسم

از آسمان مهتابت  بالا میروم

تا آنسوی ستاره های  بی پروا

مثل اینکه

غمگساری عشاقت را می شناسم 

دوری

خیلی دور

اما جانم را تا درگاه معصیت

 شرم تشنگی  بیابانت  کنم

زندگی که بروید

با ابر

با باران

همنفست  می شوم

پیشانی بر خاکت می سایم

مثل لذت زنبور به گل سوسن

میهمان سرمستی شهد گلبرگهایت می شوم

کندوهای خاطراتم  را

دالان شیرین زندانت می کنم

راستی راستی! لذت دیدارت

هنوز هم در دلم می جوشد

بر لبانم زمزمه می شود

در نگاهم می درخشد

تو مثل دنیایی

 همه دنیا

به آخر نمی رسی

بگذار دلداده گیم را

 آراسته به قامتت  کنم محبوبم!

فروردین 1381 تهران علی بهار

 


 

 منتشر شده  در سایت گروه انسانشناسی

لبخند هایم

 زیر اخم های غبارت پنهان شده است ای دنیا

راستی این روزها

چقدر آسمانم تار می زند تار

در سالهای آخر دبیرستان مدیری داشتیم که  چون پوستی  بر استخوان تکیده و لاغر بود اما در کار ش خیلی سخت گیر و منضبط والبته  جدی و خشن ، از آن قسم آدمهایی که خاطره انگیزند و در ذهن و ضمیر آدمی جایی ویژه دارند .

سخت گیری ایشان و دلهره ما  بگونه ای بود که هیچ دانش آموزی آرزو نداشت در دبیرستانی باشد که مدیرش آقای رامش است  علاوه بر همه این معایب و محاسن مرتب و  وزین هم  بود با کت و شلوار اتو کشیده و پیراهن سفید و کفش هایی که برق واکسش چشم ها را آزار میداد.

 دقت که می کردی پوست صورتش چون سفیدی چشمانش می درخشید طوری که با نوسان نگاهی  تورا مثل برق  می گرفت.

با این توصیفات از سوی دانش آموزان و اهل مدرسه به نیکی و نیکویی دیده نمی شد ترکه چوب باریکی داشت که از دستش جدا نمی گردید .

باری ایشان شیک پوش و مرتب بود  با کراواتی که در هر حال قهوه ای سوخته  می زد وشاید از دید من تنها نقطه بی مزه در ظاهرش همین  یکی  بود یعنی آن کراوات که اندکی ترسناک می نمود خیلی دوست داشتم به آقای رامش بگویم این همه ملایمت در رنگ لباسها اما این کراوات چیه که می زنی انگار خاری ست در چشم بیننده اما متاسفانه هیچ گاه جرئت نکردم به ایشان بگویم هرچند بعد از پنج دهه شنیدم که ایشان ساکن امیر آباد شمالی بودن و اخیرا نیز از دنیا رفتن و این یکی هم به حسرتهای دیگرم که همنشینی و تجدید خاطره با آقای رامش بود به ابد الدهر پیوست.

بگذریم در بلبشوی آن سالها این تیپ و رفتار همخوان نبود اما احساس میکردی ایشان نیز با فضای موجود همنوایی ندارد و تلخی خاصی  را میشد در  حالاتش فهمید هرچند رفتارش عمیق تر از آن چیزی بود که من نو جوان پی به درونش ببرم.

از آن شخصیت ها که زیر جلد زمانه زندگی می کنند و حال و هوای دیگری دارندو روز مرگی روزگار را با ترازوی دل و جانشان اندازه می گیرندتا به ترازی در قواره تعلقات شخصی رسند به عبارتی رنگ و رخسارزمانه را ندارند حتی به ضرب زورو اجبار در عین حال که به دنیا و مافیهایش متوجه هستند اما نیم نگاهی به تغییر وضع موجود دارند و از هر امکانی برای بروز این اعتقاد استفاده می کنند.

یادم هست اواسط اسفند سال 1353 شمسی است  که شاه تازه حزب فراگیر رستاخیزملت ایران  را علم می کند و عده بسیار هم زیر این علم به امید نانی و آبی بیشتر سینه می زنند ، فضا بغایت خفقان آلود و سرد وشکننده است چون زمستان استخوان سوز جنوبی که بادش که به صورت می خورد تا مغز استخوان یخ می زنی.

 به پایان سال نزدیک می شدیم یعنی که  آخرای  اسفند رسیده است وطبق همه سنوات تاریخ! در این میان  اولین جایی که تق و لق می شود مدرسه  است زیرا دوسر قضیه در این وجه آماده گی تام دارند هم دانش آموز و هم معلم .

آخرای اسفند بود و آن روز دبیر ادبیات ما که درس انشاء داشتیم سر کلاس حاضر نشده بود و لاجرم بعد از زنگ کلاس آقای مدیر دبیرستان با همان نظم و انضباط خشک و شکننده  وارد کلاس ما پنجم دبیرستانیها شد.

کلاس به آنی از حالت زله به سکوت و سی رعب آور فرو می رود. مبصر همیشگی کلاس هم بازطبق همه سنوات تاریخ برپا و برجا می گوید و ما دانش آموزان نیز با همان قاعده و قانون نانوشته نصف و نیمه نیم خیز برخواسته و می نشینیم. اینک مدیر دبیرستان بالای سکوی روبروی تخته سیاه ایستاده تکه گچی از درز پایین تخته برداشته روی تابلو می نویسد موضوع انشاء دو نقطه می گذارد و دنباله آن می نویسد فرزندان من بخوانید موضوع انشاء را "تک درختی در شوره زار"تصور کنید در بیابانی ،کویری طول و دراز درختی بروید یعنی که آبادانی در زمین تشنه ثمر دهد  به همین روشنی آنقدر هم واضح است که نیاز به شرح و بسط بیشتر  ندارد.

خوب حالا شروع کنید به نوشتن همین حالا سرکلاس  بچه ها  در بهت و سکوت محض بسر می برند در این روزو سال و ماه  که نزدیکیهای بهار است و باران هم که خوب باریده چرا تک درختی در شوره زار پچ پچ همیشگی دانش اموزان شروع شده است مبصر کلاس که میز اول نشسته مثل همیشه می خواهد اولین کسی باشد که موضوع را دریافته  لذا با آب و تاب بر خواسته می گوید آقا می خواهی معنی جمله را بگویم مدیر لبخندی می زند من خواستم بنویسید ولی حالا اگر دوست داری  بگویی اشکال ندارد بگو لطفا آقا تک درختی در شوره زار یعنی شاگرد اول کلاس شدن

کسی آن آخر کلاس می گوید چرا زور می زنی بگو یعنی من به عبارتی همه شوره زارند و مبصر تک درختی در شوره زار راستی که خود خواهی هم اندازه ای دارد مدیر که می خندد  کلاس بدجوری  ریسه می رود آخر تا حالا کسی خنده آقای رامش را به این ترتیب   ندیده بود.

مبصر از خجالت لب و لوچه اش آویزان است  من و دوستم هم یک میز مانده به آخر به کار خویش مشغولیم انگار که قضیه  لو رفته باشد مدیر حالا از همه می خواهد که در باره موضوع انشاء اظهار نظر کنند من پشت نفر جلویی سعی می کنم پنهان شوم سرم را به شدت خم کرده ام حوصله ورود به بحث را ندارم  هرکسی با توجه به شناختش به تعریف خویش از درختی در شوره زار می پردازد آقای مدیر وسط کلاس قدم ن به آخر کلاس می رسد رو به من می کند خوب بگو به نظر تو مفهوم تک درختی در شوره زار چیست  من ابتداء خود را به حاشا می زنم ولی در مقابل مدیر سخت گیر و سمج تسلیمم با همان ترکه کوچک اشاره می کند داری انشاء می نویسی خوب تو از تک درختی در شوره زار چه مفهومی برداشت کردی با عجله و شتاب بر می خیزم رو در روی مدیر دبیرستان که می ایستم لرزش را در دست و پایم احساس  می کنم بویژه حالا که دانش آموزان کلا س در سکوت محض همه متوجه من و مدیر هستند می گویم آقا به نظر من تک درختی در شوره زار یعنی انسانهایی شجاع و دلیر و منحصر بفرد که در راه آزادی و استقلال میهن جانشان را فدا می کنند  مدیر می پرسد مثل کی ؟من می گویم مثل  امیر کبیر ،مثل دکتر مصدق و در آخر خسرو گلسرخی ،چهره مدیر دگرگون شده است می گوید خوب کافی است البته من در  ذهنم کسی دیگر را سراغ نداشتم شاید هم من ناخودآگاه این سه بزرگ  را گفتم و آقای رامش منقلب و جاخورده آرام اشاره می کند آفرین پسرم و بسرعت از کلاس خارج می شود بعدها می فهمم که آن مدیر سخت گیر دبیرستان محمدرضا شاه آن سالها تبعیدی روزگار خود بوده و از کاشان آمده بود و به همین علت برای من از همان سالها کاشان نیز تک درختی در شوره زار که نه در کویر صبر و استقامت و صبوری ملت ایران در طی تاریخ و اعصار بوده است و من نیز آنقدر ایران را دوست دارم که در نوروز 1390 برای چندمین بار به کاشان آمده ام  که آیینه تما نمای ایران است با همه رنج ها و عشق هایش که در زیر سایه کوه و کمر کرکس و تپه های سیلک  آرمیده اینجا هم که ایستاده ام  بازار تاریخی مسگرهاست با همان مردمانی که صیقل خورده سرد و گرم همه اعصارند دیروز و امروز و فردا ندارند با صفا و صمیمی  ظروف مسی را کیلویی می فروشند به پیشنهاد و انتخاب دخترم از فروشنده می خواهم که چند تایی را در یک کفه ترازوی طنابی بگذارد و در سوی دیگر سنگ ،تا به تراز می رسد کلی هم به نفع مشتری یقین دارم نیازی به بالا و پایین قیمت نیست ظرفهای مسی زیر عبور دالانی که ذرات نور می درخشد عجیب جلایی دارند خنکای بازار مسگرها در این هوای دلپذیر بهاری آدمی  را می برند به وجدی آسمانی که مهربانی درختانی سبز در دره های کویری به تو می دهند .

از بازار مسگرها که عبور می کنی گویی تاریخ را ورق می زنی و تلاش مردمی که فرهنگ و تمدنشان را سینه به سینه چون شعر و هنرشان منتقل کرده اندبه باغ فین می روم اما نمی توانم به تند یسگاه رگ زدن امیر کبیر عزیزمان پای بگذارم و شاهد آن تندیس دردناک باشم که منقلب می شوم دخترم به تنهایی درصف طولانی ورودی می ایستد تا وارد حمام فین شودو من به یاد آن تک درخت فقط قطره اشکی گونه هایم را نمناک کرده است ،بعد از گشتی در باغ فین به دیدن یکی از خانه های تاریخی می رویم و از آن جا روانه مشهد اردهال می شویم به قصد ادای دین به سهراب سپهری که اورا در سالهای نه چندان دور از نزدیک دیده بودم ،آن سالها که سر پرشوری برای شعر و شاعری داشتم و شعر و ادبیات و فلسفه را در پیاده روهای خیابان دانشگاه می چشیدم با همه دلم و جانم مثل بیابانها ی ماهشهر تشنه باران بودم که ببارد،می ایستادم تا شاملو با رنوی آبی رنگش عبور کند و اگر مکثی کرد در میانه شاعران جوان جویای نام آن سالها من هم چیزی یاد بگیرم ،رویایی بیاید و بگذرد و آتشی که قصیل و اسب های وحشی را مثل دشت و دمن دشتستان و خورموج معنا میکرد وچه م بود آن عشق ها و هیاهوهای نافرجام آن سالها .

 من ایستادم و خواندم و دیدم و ساده و بی تکلف عبور کردم  به خودم گفتم که تو بگذار و بگذر غولها خود همه چیز را در استوای زمین سروده اند و گفته اند توی جوجه شاعر کیستی که عرضه شوی  و من نخواستم و نبودم و حالا هم نه نزدیک بلکه آن کناره ها می نشینم  و ادای احترامی به سهراب می کنم گویی همین امروز5 اردیبهشت سال 1359 در محل انتشارات جاویدان ایستاده ام و از دوستی خبر مرگ سهراب سپهری را می شنوم  در حال  پاک کردن اشکهایم که عینکم را مه آلود کرده است  بر می خیزم .

مردم بسیاری از کنارم عبور می کنند و متعجب از اشک های من،کسی آنجا ایستاده می خواهم عکسی بیادگار بگیرد که من و قبر سهراب در کنار هم باشیم .

به اطراف نگاه می کنم جدال ناتمام سنت و مدرنیسم را درهمه جای مشهد اردهال می بینم و سهراب که راستی اگر نیک بنگریم چینی تنهاییش هیچ گاه ترک بر نمی دارد و نمی شکندو این بزرگان در این کاشان کویری ما یعنی امیر کبیر و سهراب همان تک درختان فرهنگ قشنگ این سرزمینند .

یاد مدیر دبیرستان آن سالها در ذهن و ضمیرم همچنان ادامه داردو اشک ها و لبخندهایش و ما ایرانیان که چون سروها و صنوبرهای کاشان همچنان ایستاده ایم به امید روشنایی!     

کاش نسیمی

در روستای دلتنگی ها  می وزید

تا کبوتران و پروانه ها ی لبخند

 از آسمان  ببارند

ماهشهرسال 1390 علی ربیعی(ع-بهار)

 


گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز بخت آسوده ماست.خیام
علیرغم تکرار مکرر سفر از تهران به ماهشهر و بالعکس که مدام تکرار می شود اما برای من سفر رسم خوش آیندی ست که در هر بار زیبایی و شگفتی های خود را دارد مثل همان تمثیلی که حکیم یونانی هراکلیتوس گفت که از یک رودخانه هیچ وقت دوبار عبور نمی کنی زیرا در هر وعده عبور زمان و مکان تغییر کرده است و تو خبر نداری و حالا همین حکایت من است از این سفر های تکراری.
بعد از اینکه ساعت ۴ بامداد فعلی یعنی ۳ قبلی که پاک برایم قاطی شده از درب منزل فرزندم حرکت می کنم با چمدانی خالی و چشمانی که هنوز اندکی نم خواب دارند تا از شهر به جاده اصلی برسم نیم ساعتی راه است و من در این مواقع به زمان خیلی حساسم زیرا اواسط خرداد است و هوای جنوب گرم ،پس تا صبح نشده قرار است اندیمشک باشم و تا هوا گرم شود به خرم آباد رسیده ام .
و آنوقت است که نفسی به راحتی می کشم انگار که در یک مسابقه نفسگیر شرکت کرده باشم .اما در این مسیر ۴۵۰ کیلومتری ماهشهر تا خرم آباد خیلی مناظر چشمانم را می گیرند و اولین اتفاق عبور موش صحرایی گنده در ابتدای جاده اهواز است که دقت می کنم زیرش نگیرم تا برسم به یک روباه مادر با دو توله هایش که به زیبایی از روی پل رودخانه جراحی در حال برانداز روستای پایین دستی هستند برای شکار دم صبحی و صبحانه ای که تا فردا که روز دیگر است.
شکار این لحظات ناب با چشم و دل و صدای دل انگیز موسیقی که در حال حاضر عقرب زلف کجش با قمر قرینه با صدای حزین سیما مافی لذتی ست که به دنیایی می ارزد و من از دنیا چه می خواهم مگر دلی خوش برای همه چشم ها و صداهای دور و برم.
مثل این چند سفر اخیر جاده خلوت است و تعدادی پرنده در تالاب های اطراف در حال پرواز هستند.
فضا آنچنان آرام است که صدای زوزه شغالان و پرنده ها شنیده می شوند و البته  معنایش طلوع شفق قطبی از شرق است و مژده بر آمدن آفتاب هر چند با عبور هر کمپرسی و تریلی حال و هوای جاده عوض می شود اما هر چیز بجای خویش نیت چنانکه عبور همین ماشین های سنگین برای تنهایی من سکینه ای در قلب است مثل سفر که هیچ گاه مکرر نیست و به پایان نمی رسد .
چنانکه از حیات تا ممات خود سفری ست به قدر وسعی که خدا بخواهد اما در هر صورت باید راضی بود و دل غمین نداشت.
تهران خرداد ۹۹ ع-بهار


 

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی      
شاعر آزادی فرخی یزدی

امروز 14 امردادماه 1399 برابر است با 114مین!  سال پیروزی انقلاب مشروطیت در کشور ما و به تعبیری اولین انقلاب ملی نوین به مفهوم امروزی آن در شرق میانه که بازتاب عمیقی در جهان داشت .انقلابی که خواست  ایرانیان سر از پستوی تاریخ قرون و اعصار سر برداشته به جهان نو ورود کنند هرچند در خود میهن ما متآسفانه با توجه به رخنه هزاران ساله استبداد در تار پود اجتماعی اثر ملموسی نداشت و به مرور در برابر دیو استبداد اگر نگوییم سر تسلیم اما سر تعظیم فرود آورد و مشروطه خواهان واقعی هرکدام به لطایفی از گردونه حیات اجتماعی حذف شدند وکاری که به تعبیری ناتمام ماند.بخشی از دفتر یادداشت ها ع-بهار


با نگاهی به کتاب شهر خرس ها
در بخشی از کتاب شهر خرس ها اثر فردریک بکمن نویسنده سوئدی می خوانیم که نفرت می تواند احساسی تحریک کننده باشد.اگر همه چیز و همه کس را به دوست و دشمن تقسیم کنیم در این حالت فهم دنیا سخت تر  وترسناکتر می شود.
ما و آنها خوب و بد که متراژش در دست ناطق است و مخاطب فقط باید گوش جان بسپارد! به همین سادگی ،کاری که بهترین سرگرمی ت مداران عالم است .
آسانترین راه برای اتحاد یک گروه عشق نیست چون عشق سخت است از شما چیزی می خواهد که نام دیگرش گذشت است اما نفرت آسان است مثل دیو ،درونتان را قلقلک می دهد که  دن کیشوت وار شمشیر زنگ زده تان را بلند کنید و به جنگ دنیا بروید حتی اگر این دنیا آسیاب بادی باشد که دور باطلی به دور خود می زند بی آنکه مشکلی برای شخص شما ایجاد کند در هر صورت به نظر نویسنده و به تایید من نفرت پراکنی و ایجاد و بسط دشمنی در هر صورت چیز مزخرفی ست که باعث اضمحلال روح و روان فردی و اجتماعی می گردد .کتاب شهر خرس ها می خواهد همین جنبه روانشناسانه از خوی آدمی را به نقدی داستان واره بکشاند که اتفاقا موفق عمل کرده است .
خاطر نشان کنم که فردریک بکمن همان کسی ست که رمان مشهور و موفق مردی به نام آوه را به بازار کتاب عرضه کرده بود .
بهمن ۹۸ ماهشهر ع-بهار


 

 

نشر در سایت گروه انسانشناسی و فرهنگ

با یادی از کتاب طاعون اثر آلبرکامو

یکی پرسید نظرت در باره ویروس کرونا چیست ،گفتم در باره خود ویروس نظری ندارم زیرا در این خصوص دانشی ندارم اما به این باور هستم که پاندمی کرونا آمد تا باد خیلی از ما آدما بر روی زمین و سرزمین ها ، از جهان اول تا جهان آخر!  را بخواباند  و باد غبغب را نیز در حد قورباغه های مردابی فرود آرد هنگامی که مار آبی از راه می رسد.
و به بشر یادآوری کرد حقارت و زبونی وی را در برابرطبیعت و هستی .

هر چند تلخی مرگ هر عزیزی از انسانهای شریف و ناشریف! بر این کره خاکی به تعبیر تاریخ نویس شهیر ابوالفضل بیهقی نه شرحی ست خرد اما چاره چیست؟

 حالا بشر در مرز میان مرگ و فلسفه زندگی ایستاده است و گودالی که هیچ چیز مگر تسکین با یک شعر رمانتیک یا یک رمان زیبا یعنی ادبیات این فاصله ایجاد شده در روزمرگی های کرونا زده ی هراسناک را پر نمی کند.
و در این میان فکر می کنم  کتاب تمثیلی طاعون در میانه قرن بیستم  آغازگر داستان های ست که به نوعی روایتگر بیماری پاندمیک با شیوه های رنج فراگیر است که آدمی را آگاهانه به سمت جهنمی می برد که درد و رنج ناشی از بیماری همه گیر را برجسته می کند همان که وظیفه هنر است .

جهمنی که شاید ابتدای مجازات اعمال شده اخروی ست که بشر برای خوشایند دل خویش و گریز از پوچی محض چهارچوبش را تعیین میکرد اما امروزاین جهنم بی حشو و زوائد مجازات درهمین دنیایی ست که ما برای خود ساخته ایم و در این میان کامو یکی از هزاران نویسنده ای است که این فضای اهریمنی را پررنگ می کند شاید که بعد از فاجعه گله ای  بتوان راه نجاتی گله ای را نیز متصور بود .

اما فضا آنچنان کور و کر و لال است که  بیماری ومصیبت به شکلی مسری در زوایای پیدا و پنهان اجتماع پخش شده است  و دامن همگان را گرفته است.

بسان  کتاب  طاعون البر کامو، که شرح نوعی  بیماری پاندمیک است  ودر کنارش مصیبت طاقت فرسای آدمیان در هر شهر و کشور و جهان، به اضافه عواملی همچون حس مالکیت بی شرمانه نسبت به هر چیزی که دور و بر اوست و از طرفی دشمن پنداری بی ملاحظه دیگران که غیر اویند واین جواهرات ناموزون و بدقواره چون خوی سرکش غداران خلاصه قصه است .

بیماری  ابتدا به همان صورت واگیردار در شهر اوران با مرگ یک موش شروع می شود اما در آخر داستان از وضعیت یک بیماری ساری جدا شده و نمود یک معضل مشخصا انسانی به خود می گیرد و به تار و پود نظامند اجتماعی حمله می برد تا جاییکه در یک فرایند اپیدمیک  ساختارهای قوام یافته و قائده مند بشری چون راستی ونیک اندیشی را هدف تهاجم بی امان خود قرار می دهد و البته کامو همه اینها را نتیجه یک جهان بحران زده می داند که آرمانش در فاشیسم و برده سازی بشر خلاصه می گردد .

تمثیل های این رمان ابتدا شهر غرق در خوشی و بیخیالی اوران  است که نمادی از دنیاست. دنیایی که زندگی را برای همه سخت کرده است می خواهد شاهزاده باشی یا گدا زیرا مناسبات اجتماعی آنچنان آلوده است که فجایع  را همگانی می کند  می خواهد طاعون باشد یا ی و نابکاری ! پر واضح است که  مردمان طاعون زده این شهر سمبل  معصیتی  هستند که زندگی طاعونی بر آنان تحمیل کرده است  و اساس بیماری نمادی  از زندگی پوچ و بیهوده  است که اجتماع بی تحرک و خسته   را به کام مرگ می کشد و دنیایی که همه بشکلی بازنده آن هستند وبرنده ای ندارد.

البته این شیوه و سبک در نگارش یعنی جامعه بحران زده از بیماری به علت واقعیت های دردناک جامعه بشری بعد از کامو هواخواهان بی شماری می یابد که از برجسته ترین آثار متاثراز کامو و طاعونش  نمایش نامه کرگدن اثر اوژن یونسکو، رمان کوری ساراماگو و آثاری از این دست که همه بی شک وامدار طاعون، شاهکار ماندنی آلبرکامو فیلسوف و نویسنده نامدار می باشند همچنانکه شاید کامو خود متاثر از کافکا و مسخ به همراه دیدن فجایع دو جنگ جهانی به چنین سبکی روی خوش نشان داده است.

 اوران شهری آرام با مردمی غرق سرخوشی جاهلانه  که با مشاهده یک موش مرده توسط دکتر ریو حادثه بیماری طاعون را اخطار می کند و در اینجا چه شباهت عجیبی میان دکتر ریو در شهر اوران با خفاش و دکتر لی* در شهر  ووهان است انگار که یک واقعه دو بار تکرار شده است که قسمت تراژیک آن همین کتاب طاعون است و کمدی قضیه شرایط فعلی ست که بشر سردرگم پیش از آنکه به متن بپردازد درگیر حاشیه هاست و این تحلیل شخصی من را مثل خیلی تحلیل ها به حساب آسمان و ریسمان خیال و واقعیت بشری بگذارید و بعد رقابت انسانهایی  که برای نجات جان خود از عزیزترین دلبستگی های خویش می گذرند تا زنده بمانند در حقیقت 230صفحه ابتدایی کتاب اختصاص به شرح فیزیکی ماجرا دارد اما در آخر نویسنده بصورتی غیر قابل باور ،گریزی می زند به طاعونی که زیر پوست و جان تک تک آدمها ست و انسانیت و اخلاق را به پشیزی نمی گیرد آنچنانکه انسانها از انواع موجودات نباتی هستند که فقط نام انسان را به دوش می‌کشند و در فرایند حیات همه چیز را باخته اند و بناچار تمام صفات اخلاقی و معرفت را بر باد داده اند.

صومعه‌ها تعطیل می‌شود،هراجتماعی ممنوع، محله‌ها قرنطینه ومردم ادای زنده‌ها را در می‌آورند براستی که خواننده خواب نمی بیند بلکه  هنر قلم کامو است که توانسته این صحنه های روبه زوال را به تصویر بکشدهمچنانکه در حال حاضر همه ما در سال 2020 شاهدش هستیم .

 انسان‌هایی که دارند غرق می‌شوند وبه هر تخته پاره‌ای چنگ می‌زنند و برایشان فرقی نمی‌کند که اگر در این گیرودار کسی را باخود به زیربکشند مثل این است که بگوییم حجابها فرو می ریزد و پوچی برجسته می شود می خواهد کتاب بیگانه باشد یا همین طاعون کذایی.

 اگر بیگانه رویکرد هستی گرایانه و فردی به جامعه دارد طاعون اگزیستانسیالیسم و درد بودن را از زاویه ای اجتماعی و گروهی بیان می نماید با توجه به شرایطی که فاشیسم در اروپای قرن بیستم حاکم کرده بود .

جدا از آثار فراوان کامو طاعون به تعبیری بی نظیرترین اثر نویسنده است که روایتی  تمثیل گونه  را از رذالت و اقتدارطلبی در جوامع امروز ترسیم می کند ،شرق و غرب نیز ندارد زیرا به عینه با اندک بصیرتی این نالایقی را در همه جا مشاهده می کنیم .

جامعه ای که به بنبست رسیده و از بدیهیات اخلاقی تهی است و همه به نوعی دنبال راه گریزی برای نجات خویش می گردند یکی خودی ست و دیگری غیر خودی یکی مومن و دیگری کافر !و چه امکانی مشخصتر از خفاش و کرونا یا موش و طاعون این بلیه همیشگی را یعنی سرکشی بشر را واضح و آشکار می نمایند .

  از ریزه کاریهای برجسته آثار کامو ملامت گری اصل زندگی بعلاوه معصومیت از دست رفته انسان در طی حیات کوتاهی ست که حس و حال جهان و پیرامونش را درک می کند و این از مشخصه بیش و کم اکثر آثار کامو است  به همین دلیل او در دوره ای برای نجات آرمانهای نهفته بشری تمایلات چپ گرایانه را توصیه می کرد اما هیچ گاه خود را اسیر هیچ ایدلوژی نکرد و همواره توصیه به آزاداندیشی داشت و اگر یاسی هست کامو باور داشت شیرازه از هم گسیخته ای ست که همان زندگی ماست!

باری در باره اثار کامو که به مصائب کل بشر اشاره دارد می توان قصه ها نوشت و شعرها سرود زیرا حرف اصلی هر انسانی در هر سطح از آگاهی همین است و هیچ نیست که در بیابانی دور و دراز سرگشته و تنها رها شده است .

 و حالا این بشر می خواهد چوپانی باشد که گله گوسفندان را به چرا می برد و در تنهایی محض نی نوازی می کند و یا نویسنده ای که در گوشه کافه ای در تنهایی خود اثری ادبی می آفریند هردوی این فرایند آدمی با اندیشه ای همراه است که من کیستم و در کجای این جهان جای دارم و پرسشی خیام وار که هدف و مقصود از امدن و رفتن من چیست

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار وجود عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو

یعنی اینکه در پایان راه هیچ کس از این پرسش های بی پاسخ قانع نمی شود می خواهد عابد و زاهد ی چله نشین باشد که در خلسه محض عبادتی طولانی بسر می برد برای اینکه در اخر کار به پاسخی برسد یا به تعبیر من نرسد .

استقبال بی نظیر از اثار کامو هنوز هم ادامه دارد به دلیل نکته سنجی نویسنده در خصوص واضح ترین مسائل انسانی چون عقل پوچ انگارانه  همانی که خلاصه رنج های تاریخی و اجتماعی ادمی ست اگر که مظاهر حیات اب و هوا و خاک  و آتشند این مظاهر از کدام سر منشا هستند و اجزا ادمی نیز که از همین عناصر ابتدایی بوجود امده چرا چون این همه جانور و نبات نیست بلکه به تعبیر متضاد دکارت می اندیشم پس نیستم! زیرا در پی اندیشیدن و هستن ترسی شفاف ترا فرا می گیرد با هزاران چرایی که بعد از اندیشه وجودی برای هر انسانی در حد و توانایی خرد ورزی وی آشکار می شود چه اگر چوپانی در صحرایی خشک نی نوازی می کنی یا اگر فیلسوفی در آکادمی تنهایی خویش قلم فرسایی ، درد در هر حال یکی ست و شاید بزرگترین   دشمن آدمی همین    عقل نامکشوف اوست که سر منشا روشنی ندارد اگر ناشی از بزرگی کله گی و مغز  است تا تطور زبان اما در هر حال نتیجه یکی ست وکامو در قلم و بیان و کتابت، این شرح بی نهایت را به کمال فهم بشری که  بی ملاحظه و سرکش است مثل همیشه تاریخ حواله میدهد و آنچه بجایی نمی رسد البته فر یاد است بگذریم از حال و هوای کامو و طاعونش و برگردیم به روزگار آلوده خودمان و در اینجایی که ایستاده ایم در حالی که هنور دست علم و عالمان علیرغم تلاش بی شائبه همچنان خالی ست !  

باری من بشخصه امیدوارم حالا که در دهه دوم قرن ۲۱ میلادی هستیم همه بشریت از بی پروایی یک ویروس کوچلو به نام نامی کوئید ۱۹ یا کرونا به خود آمده باشند و اندکی فقط اندکی از مسیر گذشته  که بر پایه نخوت تمدنی اعم از قومیت و نژاد و مذهب بوده دست بردارند و حداقل این را از کرونا یاد بگیرند که بشریت شرق و غرب و شمال و جنوب ندارد .

او یعنی آدمی  به تعبیر ارسطو در ابتدای تمدن یونان حیوان ناطقی بیش نیست که همین جنبه نطق او را مثل ویروس کرونا بی پروا کرد که زمین امن و نجیب را که سیارکی از میلیاردها سیاره هستی ست این چنین ناامن سازد و دشت ها را بی چرنده آسمانها را بی پرنده و دریاها را عاری از ماهی کند.

شاید باورش سخت باشد اما حقیقت دارد که روزانه چیزی در حدود ۸ میلیارد جاندار از ه تا گاو و گوسفند و اخیرا  هم هر حیوان وحشی از خفاش تا خرس و گرگ و کفتار آماده اند که خورشت یه وعده غذای آدمی گردند. اما حالا که این ویروس کوچلو در اوج علم باوری و تبختر آمده و آتیش زده به مال و ثروت های بی حساب، بشریت تنها راهی که دارد کاسه چکنم چکنم هست که از دستش رها شده است پس با این حساب اامی ست که فعلا دنیا را به پیش و بعد از کرونا تقسیم کنیم و این مخلوق دوپا به حقارت خویش در برابر هستی سر تعظیم فرود آرد شاید که رستگار شود.

دیگر کاری برای من نمانده است
مگر ذره ای عشق

در دلم  ، جانم
که  به یغما می رود

 آن هم!
 

                                  ماهشهر تیر ماه 1399 علی ربیعی(ع-بهار)

*"این دکتر چینی جزو اولین افرادی بود که نسبت به شیوع این ویروس هشدار داده بود و به نظر می‌رسد پس از ابتلا به این ویروس در بیمارستان بستری و سرانجام جان خود را از دست داد. در بیانیه بیمارستان مرکزی ووهان آمده است  لی ونلیانگ، در ساعات اولیه روز جمعه (2:58 )به وقت محلی و پس از تلاش‌های ناموفق برای احیا، درگذشت.به نظر می‌رسد دلیل اصلی خشم شهروندان چینی از نحوه عملکرد مقامات دولتی بوده باشد. دکتر لی در دسامبر به اتهام انتشار اخباری که در آن زمان مقامات "شایعه پراکنی" خوانده بودند بازداشت شد. با اینحال چند روز بعد مشخص شد که هیچ یک از صحبت‌های وی نادرست نبوده است و کم اهمیت جلوه دادن شدت این ویروس از سوی مقامات باعث به خطر افتادن جان بسیاری از مردم چین شد" نقل از خبر گذاری تسنیم


نقد حقیقت!

فنومن ها یا پدیدارهای محصور در حیات بشر به خودی خود وجود دارند و شناخت آنها فقط معرف شناخت ما از آنهاست نه اینکه به حقیقت محضِ تعلق خاطر ما در آمده اند ،به عبارتی نه آنچنانکه هستند یعنی نومن وجود شی که خارج از اراده ماست. همین نکته ظریف و اساسی به مثابه انقلابی در اندیشه بوده که کاشف آن مثل سقوط جسم از ارتفاع و یافتم های پی در پی ارشمیدس تاریخ! نشان از اندیشه ژرف کانت از سویی و ارزش معرفت شناسی جهان بر اساس دیاگرام ایشان است.

وزنی از خرد ناب در عقل محض  تا بشر به ارزن توانایی و کهکشان   ناتوانایی خویش پی ببرد به عبارتی عینک نگاه ما بوده که بر شناخت ما از طبیعت مهر زد نه اینکه شناخت ما حقیقت محض است که نیست و به تعبیر مولانا

هر کسی از ظن خود شد یار من

وزن درون من نجست اسرار من

از دفترهای گذشته علی ربیعی(ع- بهار)

ازمنظومه آزادی

در تاریکترین لحظه ها

صدای شورانگیز نور را می شنوم

صدای ستاره و مهتاب

دریا و آفتاب

قلبم راهم قلمفرسایی می کنم

بالابلند و دلیر

تا هر جا که آزادی بروید

زندگی یعنی همین کبوتران سپیدی

که در سینه داری

ای اسمان کوچک آبی!

تیر ماه 1374 ماهشهر علی ربیعی(ع- بهار)


حالا غروب مهر است و پاییز اصرار دارد که خودی نشان دهد باد خنک به صورتم می وزد هر چند در این روزهای کرونایی ماسک‌های صورت اجازه لذت تام از این پاییز قشنگ را نمی دهند و بعلاوه چهره ها نیز آنچنان که باید پیدا نیستند و تنها با دو چشم نمی شود به کنه ضمیر آدمها رسید . بعد از طی مسافتی کوتاه به پارک رسیده ام و بخاطر درد این چند روزه زانویم سعی می کنم روی همان اولین صندلی که خالی باشد بنشینم به محض استقرار گربه ای خرمایی رنگ و چاق و چله میاید که خود را در آغوشم ولو کند و من با هر وسیله ای شده او را دور می کنم بالاخره گربه راضی می شود یه قدم عقب رفته سمت دیگر صندلی چمباتمه زده و به من زل بزند من هم مثل او دارم نگاهش می کنم گربه می پرد پایین و شروع به مالش بدنش به کفشهایم می کند من پا به پا می شوم گربه کنار می کشد تا کودکی به همراه پدر و مادر می رسد و با راهنمایی پدرش دست نوازشی بر سر گربه می کشد و من از پدر کودک تشکر کنم او می گوید برای چی می گویم خیلی عالی ست که از همین حالا به بچه احترام و دوست داشتن به حیوان را یاد می دهی بویژه وقتی بچه با دست به سر و دمب  گربه ضربه می زند شما می گویی فرزندم این کار تو حیوان آزاری ست و او می پرسد پدر حیوان آزاری یعنی چه و تو عملا به کودکت راه احترام به گربه را با نوازش دستت بر گردن گربه نشان می دهی و بعد گربه آرام می نشیند و حالا در چهره گربه رضایتی عمیق موج می زند و کودکت هم فکر کنم  لبخند کشداری بر لب دارد هر چند ماسک نمی گذارد این لبخند را ببینم و بعد خانم مقداری غذای خشک مخصوص گربه ها را از کیف دستی در آورده و داخل ظروف یکبار مصرف جلوی گربه می گذارد و من هم در این میان شریک وجد و شادی شما و کودکتان هستم.
تهران ع-بهار


سروده کابوس جنگ
شهریور ۹۹ است
حالا پاسی از سالهای جنگ  گذشته
و من نمی دانم 
این روزها سوگ جنگ است
یا جشن جنگ
اما چه کنم که خاطرات زنده می شوند
ارابه ها که شلیک شدند
گلوله درست زیر پایم در گل و لای فرو رفت
و من هاج و واج ایستاده بودم
هواپیمای میگ بالای سرم بود
و خلبان عراقی فقط لبخندی زد و گذشت
وقتی قرار بود اسیر شوم آنها که داشتند مرا می بردند
در میانه راه پشیمان شدند
نمی دانم چرا
اما تقدیر چنین بود
شاید تا بمانم و ببینم علی هفت کله  
با سنگر هوا می رود و من اشک ریختم
شب عملیات سروان ضیایی را از دست دادیم
گلوله فقط به کشاله رانش خورده بود
لبخندی هم بر لب داشت  او
و من اشک ریختم
بعد از عملیات نصر دو

 دشت از خون سربازان خونین شد
و من اشک ریختم
حالا که هیچ،

 اما همیشه فکر می کنم زندگی زیادی اشغال است
هنگامیکه نعش عزیزی را بدرقه می کردم
مهدی سرباز تهرانی اصلا دوست نداشت بمیرد
بارها به من گفت
اما پیکرش در فاصله دوست و دشمن
طعمه جانوران شد
باری برای ثبت در خاطرات می نویسم

بعد از عمری هنوز هم  کابوس جنگ
رهایم من است

تهران شهریور ۹۹ ع-بهار 

 


آشفتگی در صبحانه قهرمانان کورت ونه گات!

دنیایی که در آن بسر می بریم بار عداوت ها و کینه ها هاست و کورسوی امیدی هم با این وضعیت ی حاکم بر جهان نیست گویی همه ناخدا "اهب ها" در کتاب موبی دیک به جهت انتقام به جنگ نهنگ سفید آمده اند زیرا که در چهره های مردان ت قبح انتقامی درشت زدوده شده است و عقلانیت کلیدی ست که در چاه شغاد افتاده است.

 

 تازه وقتی رهبران ی به یه آرامش اندکی می رسند توده ها هوس انقلاب بسرشان می زند آنوقت بیا و ببین به صغیر و کبیر همدیگر رحم نمی کنند چنانکه جلوی دیدگانت مثل اسب آبی که تمساح را می درد طرف های نزاع همدیگر را از  وسط به دو نیم می کنند حاکمان اسم این کار را محاکمه مجرمان می گذارند که از عهد یونان باستان برای برقراری عدالت لازم بوده که اجرائش کنند  و توده ها اسمش را دست انتقام الهی می گذارند یا مثلا اعدام و قلع و قمع انقلابی و خلاصه بگم این آدمها فرصت ندارد بیکار بنشیند و چند صباحی مثل میمون ها سر همدیگر را بخارانند دائما باید به چیزی مشغول باشند خیر و شرش هم بماند برای تاریخ نویسان بعدی که تا بوده دوره های سیاه را مرور می کنند.

و در این میان امر و زید هم ندارد هر چند همه خود را دانای کل و مبری از هر چشم زخمی ! می دانند و اگر ظلم و ستمی ست به تعبیر مردمان چشم بادامی کره ای معاصر هرچه هست از سوی "اون" است که "این" یکی بی عیب عالم ست والا تبعیض در هر شکلش بر خلاف وجدان عمومی جامعه است اگر اندک اخلاق و مروتی در کار باشد.
واما من در حد مقدوراتم که همین کلمات است تاکید می کنم  هر تبعیضی از هر نوع بر خلاف اصول انسانی ست می خواهد تبعیض نژادی باشد یا قومی و مسلکی  و یا ی که باز هم شامل هر دو گروه یون و توده ها میگردد فقط معامله به شرط تملیک است از جانب طرفی که ید قدرت است یا به عبارتی برو قوی شو که در نظام طبیعت ضعیف پایمال است .

از دست رستخیز زمانه کجا روم
من را میان بادیه باران گرفته است
از بس که نوبهار به تعجیل میرود
شاخ از شکوفه دست به دندان گرفته است       "صائب تبریزی "

بعلاوه احترام به حقوق بشر یعنی مقابله با هر نوع تبعیض در روابط اجتماعی! چنانکه همین اتفاق شنیع "نمی توانم نفس بکشم "از گلوی جورج فلوید امریکایی می تواند در هر لحظه در هر کجای این کره خاکی اتفاق بیفتد و هرگز هم دیده نشود بگونه ای که  آدمی را شرمنده آدمیت خود می کند و از همین کانون بحران است یعنی بی در کجایی بشری ست که وظیفه هنرمند در هرپیشه هنری که دارد شروع می شود اگر نقاش است با نقاشی و اگر شاعر و نویسنده است با قلم باید که به مقابله با ستم جاری برود و بی عدالتی را فریاد بزند چنانکه هنرمندان گذشته بویژه اهالی قلم  در این خصوص سر آمد بودند از حافظ ما تا شکسپیر انگلیسی و دانته ایتالیایی و ویلیام فالکنر و همین ونه گات آمریکایی که نفرت خویش را در هزاران جمله به خشم و هیاهو فریاد زدند! اما از آنجا که ادبیات چشم نزدیک بین نیست و چون در متن وقایع باشد دیده نمی شود لذا آنگاه حضور میابد که آبها از آسیاب افتاده است و وقت قضاوت فرا رسیده است که حکایت جهان امروز را غولهای ادبیات چون ونه گات برجسته می کنند تا آیندگان قضاوت کنند و درس گیرند اگر که گیرند؟!

دو موضوع در این کتاب برجسته است تقدس زدایی و آشتفتگی، قهرمانان کتاب یعنی تاجر و نویسنده در سراسر کتاب با بحث و جدل و چرخش های مدام که به نوعی گره قصه هستند در پی اثبات همین ماجرای تلخ حیات بشری گاهی نزدیک و گاهی دور می شوند:

"اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد"                            

از کتاب صبحانه قهرمانان

کورت ونه گات نویسنده ای است که با همه وجود جنگ ویرانگر جهانی دوم را در اسارت ونیز زیر بمباران مدام تجربه کرد ، به همین دلیل به طنزی تلخ ،جنگ و مصائب آن و همراهی با عواقبش را در آثارش به نقد کشید زیرا در تمام مدت اسارت در ویرانه های شهر درسدن همواره شاهد بمباران متفقین بود  .او متولد نوامبر 1922 در ایندیاناپلیس است و در سال 2007 در سن 84 ساله گی در پلکان منزل بر اثر سقوط از راه پله در گذشت .                                                           

در رمان صبحانه قهرمانان اثر این نویسنده آلمانی الاصل آمریکایی به زبان قهرمان قصه می نویسد  که ما می توانیم خود را با ضرورت های آشفتگی پیرامون و آن همه مصائب ناشی از آن وفق دهیم زیرا سازگاری لازمه طبیعت انسانی ست و حتی نظامندی جهان شاید همان آشفتگی موعود نباشد، اما آشفتگی همان تصادفی ست که از نگاه تعدادکثیری از دانشمند علم تکامل آغازگر هستی بوده است و با توجه به بینش علمی تخیلی ونه گات در آثارش شاید بهتر بتوانیم با این قسمت از نظریه تکامل تصادفی هستی او کنار بیاییم موضوعی که هر چند برای تک تک انسانها ملاآور است اما باید واقعیت این توالی مکرر را مثل گردش دور فلک و تغییر مدام فصول براین کره خاکی پذیرفت!

گاهی اضافه می کند سازگاری با آشفتگی دشوار است اما ممکن است و همین کوره راه کافی ست تا بشر در گنگی و توهم هیچگاه به سر منزل مقصود نرسد و تا فرصت دارد به آشفتگی از هر نوعش دامن بزند، چنانکه ثابت شده در آخر ماجرا هیچ کس عقل کل نیست نه آن فیلسوف ماجراجو و نه این ت مدار کله پوک همه انسانهایی هستند علیرغم همه پیچیدگی های بیشمار ظاهری اما با قواره های یکسان که در فرصتی اندک زندگی و مرگ را تجربه می کنند.
وی سپس اضافه می کند راه حل در برابر بیهودگی دنیا و آشفتگی ناشی از آن دلیل بر بی نظمی جهان نیست بلکه آگاهی از ماجرایی ست که از یک تصادف به تصادف دیگر ختم می گردد و همین تصادفات مکرر زاینده وقایعی ست که در جهان هستی می گذرد و جایی شاید در ضمیر همین هستی ثبت گردد کسی چه می داند؟!                                                                                 

داستان این رمان که بیشتر در شهر خیالی میدلند در اوهایو می گذرد، به ماجرای دو مرد مسنِ تنها می پردازد که سیاره شان در حال نابودی است. یکی از این دو نفر، دووِین هووِر، مردی جذاب است که در حوزه ی معاملات ماشین و مِلک فعالیت می کند اما مشکلات روانی اش باعث شده به این باور برسد که داستانی علمی تخیلی نوشته ی نفر دوم این قصه، یعنی کیلگور تراوت، حقیقت محض است. تراوت که نویسنده ای تقریباً ناشناخته است و در چندین رمان دیگر از کورت ونه گات حضور داشته، همانند پیرمردی دیوانه به نظر می رسد اما در حقیقت، آنقدرها هم دیوانه نیست. با شروع داستان، تراوت به میدلند می رود و در نمایشگاهی هنری، با دووِین هووِر ملاقات می کند؛ ملاقاتی که هووِر را به جنون کامل، نزدیک و نزدیک تر می سازد مثل همین جنون تام حاکم بر دنیا که قدرت و ثروت شاید همه بشریت را به جنون کشانده ،فقیر به علت فقرش و ثروتمند با تکیه بر ثروتش!            

چاره ای هم نیست باید همه قبول کنیم دنیا چه با ما و چه بی ما  لبریز از آشوب و آشفتگی ست که اندکی از این صیرورت پر نقش و نگارناشی از رفتار آدمی ست و  البته سهم بیشتر ناشی از ذات طبیعت است که بشر هنوز از تحلیل آن همه فرایند ها عاجز است و اما در این میان فکر کنم تنها راهی که برای ما می ماند  دانایی از تغییرات و حفظ حداقل اخلاق در برابر بی نظمی ناشی از آدمی و طبیعت است چنانکه با کرونا یا بی کرونا چرخ گردون کار خودش را می کند و عرب هم ضرب  المثلی دارد که الخیر فی ما وقع "خیر همان اتفاقی ست که افتاد" یعنی که باید به عاقبت این ویروس اندیشید شاید اندکی از سبکسری و بی جنبه گی آدمی کم کند و گوش مالی باشد برای فرقه ت که دنیا فقط مامن امن شما نیست یه کوچلو به زیر پایتان بنگرید شاید کرونا ویروسی که به ته کفشتان چسبیده باشد عنقریب به ته گلوی شما هم برسد حتی اگر مثل موش زیر هزار سوراخ و سمبه قایم شوید.                                                                                                            

کتاب صبحانه قهرمانان را مترجم فرهیخته معاصر بانو راضیه رحمانی به نثری شیوا و دلپذیر و به روز به فارسی ترجمه کرده است.
این رمان چنانکه اشاره شد حول محور دو شخصیت می چرخد یکی دواین هوور که ثروتمندی شکست خورده است که دوست دارد همه ثروتش را به باد بدهد تا به یک آرامش درونی برسد و دومی کیلگور تراوت که به تعبیری شخصیت خود نویسنده یعنی ونه گات است. سیمای یک روشنفکر مایوس و بریده از آرزوهای بزرگش در خصوص تغییر جهان .

 نگاه علمی تخیلی و سورئالیستی این اثر نیز به مانند سایر نوشته های  این نویسنده همراه با  سبکی شوخ وشنگ  و البته طنزی سیاه با پیچیدگی های زبانی و گره های قابل تامل برای خواننده که همواره باعث مکثی گاه بلند مدت در شناخت روابط شخصیت ها و فلاش بک های مدام برای درک بهتر روابط منجر می گردد و به عبارتی شما در کلام قصه های تو در تو نوعی جنون و آشفتگی محض را که یک نقطه اتصال قوی دارد مثل روغن ریخته مرور می کنید یعنی دستتان به هیچ جا بند نیست زیرا نویسنده برای سیر قصه برخلاف تصور خواننده کار خودش را می کند.

کتاب صبحانه قهرمانان در سال 1973 به زیور طبع آراسته گردید و مثل دیگر آثار علمی تخیلی نویسنده مورد استقبال قرارگرفت .                                                                          

ونه گات در این اثر به دو بعد انسان توجه دارد؛ بعد ماشینی و بعد مقدس. به زعم او این بعد ماشینی بسیار مضحک و تراژیک است در حالی که بعد مقدس که در وجود همه انسان ها شعله می کشد هرگز اینگونه نیست و نویسنده از آن تحت عنوان نوار لغزش ناپذیری از نور یاد می کند. از دیگر ویژگی های این اثر و یا بهتر است گفته شود از دیگر خلاقیت های این نویسنده استفاده از نقاشی های بسیار ساده برای توضیح بهتر آنچه قصدش را دارد که مثلا یک امریکایی دوست دارد دنیا هم امریکایی شود البته نه از نوع ریگانیسم و ترامپیسمش بلکه انجا آزادی و عدالت و درکنارش ثروت و سرخوشی بسیارباشد!                                                                                     

همانکه رویای مهاجران بی شماری ست که طی چهار قرن اخیر راهی یگنه دنیا شدند به عبارتی سرزمین فرصت ها و موقعیت ها برای همه بی تعلق خاطر قومی و نژادی و مذهبی زیرا خود ونه گات یک المانی بود که علیرغم اجبار به مهاجرت اما توانست رویه زشت و زیبای  زندگی امریکایی را تجربه کند و در اثارش نمایش دهد                                                                       

زندگی امریکایی یعنی اسلحه و همبرگر و تبعیض نژادی و بسیاری نقاشی های دیگر از درد و رنج تا سرخوشی که  این کتاب را خواندنی تر و جذاب تر کرده است در حالی هنوز درگیر ابتدایی ترین معضلات شخصی خویش است مثل اکثر انسانهای روی زمین بی آنکه بی ایمانی یا ایمان بتواند نقطه اتصالی بین او و هستی برقرار کند .

در این خصوص من فکر می کنم همه انسانها بیش و کم شباهت هایی مثل نویسنده یا قهرمانان کتاب دارند بویژه اگر بدنبال علت و معلول ماجرا بگردند در نهایت مانند همان  گربه ای خواهند شد  که سرنخ کلافی را در یک اطاق تاریک هرگز پیدا نخواهند کرد.

در آخر اینکه کورت ونه گات جونیور از بازماندگان نسل طلایی نویسندگان معاصر جهان است وی به خاطر آمیختن هجو و طنز سیاه و فضای علمی تخیلی در آثارش اشتهار دارد، در دوران تحصیلش در دبیرستان ریج در ایندیانا پولیس در رومه دیلی اکو، پرتیراژترین نشریه دانش‌آموزی آمریکا، فعالیت می‌کرد تا سرانجام از بزرگان ادب امریکا در قرن بیستم شد . سیارک ونه‌گات 25399، به افتخار او زیر آسمان کبود  نامگذاری شده است او که به مفهوم مطلق نویسنده ای نوگرا بود از ابزار صنعتی در آفرینش آثار سورئالیستی خود نهایت بهره را برد به عبارتی نوعی فراواقعیت مدرن!

ماهشهر علی ربیعی( ع-بهار)

 

نشر در سایت انسانشناسی و سایت Madomeh

 

 


منتشره در سایت انسانشناسی

گاهی اوقات بهتر است" انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد" این جمله پرمغزرا که در رفتار بسیار کسان در اطرافمان شاهدش هستیم از نخستین بیانات حقیقتا گهر بار نیکول ماکیاولی  است که باید بر درگاه تمامی بارگاه ها از هرسنخ به زر نوشته شود زیرا تنها وجیزه ای است که قابلیت اجرا دارد هم برای بنده و هم ارباب، هر چند این وجیزه در نهایت به تعبیر جامعه شناس ی معاصر "دارون عجم اوغلو به قیمت شکست ملتها باشد و پیروزی اقتدارگرایان" زیرا ارباب قدرت از هر قوم و قبیله ای در جهت بسط حاکمیت از همان روش هایی بهره برداری می کنند که در کتاب شهریار ماکیاول در 26 ماده راهنمای قوای  قانونی  میگردند و از طرفی  لویاتان یعنی همان حاکمیت بر اساس آنچه هابز نوشته اجرایی می شود.  دیو دولت

یادش بخیر رئیس بانکی برایم تعریف می کرد در دوره شغلی بغایت سخت گیر و بدعنق بودم ودر همه موارد نسبت به زیر داستان بی رحم اما در این میان در چای خانه کریم نامی بود نقطه مقابل من خوب روی و نیکو خصال و علیرغم احترام خاصی که نسبت به بنده داشت من کوچکترین اعتنایی به ایشان نداشتم تا اینکه  زمان گذشت و گذشت و هر دو بازنشسته شدیم و لاجرم هرکدام نیز راه و کار خویش را در مسیری تازه در پیش گرفتیم .القصه در وادی بی سرانجام عمر بعد از سالها من و کریم مجددا این بار عصا بدست در پارکی بهم رسیدیم و البته با تاخیرزیاد ،و لذا بسختی همدیگر را شناختیم و من اینبار بابت ان همه زمختی و بدخلقی در اداره از کریم کلی معذرت خواهی کردم و کریم اما ادامه داد نگران نباش اقا در قبال بداخلاقی و اذیت و ازار شما بنده نیز هر بار که سفارش چای شما را اجابت میکردم قطره ای هم در آن از بول خویش به قصد انتقام می ریختم .

گفتم عجب کریم آقا دستت درد نکند که مزد و منت را تمام بجای آوردی و وجدانم را از تکدر آن مصائب که در حقت روا داشتم  خلاص کردی هر چند فکر می کردم وظیفه شناسی شغلی بود  و کریم نیز بابت آن عمل معذرت خواهی کرد و در آخر هر دو به حکایت حال و روزمان کلی خندیدیم و نتیجه گیری اخلاقی اینکه در آخر به همین نکته ظریف جمله قصار ماکیاول رسیدم که گاهی اوقات بهتر است: انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد شاهزاده و گدایش بماند.

وباز ماکیاول اضافه می کند "انسانها با وجدان راحت‌تری به کسی آسیب می‌رسانند که می‌خواهد در نزد مردم محبوب باشد تا کسی که ترس را در دل مردم پدید می‌آورد" و لذا لازمه حکومت تلطیف قلوب نیست بلکه تحمیل اراده حاکم است به هر قیمت ممکن شده تا آنجا که دو طرف به هم کلک بزنند که پر بی راه هم  نیست .ماکیاول اضافه می کند" همه‌کس به ظواهر تو توجه دارد، کمتر کسی می‌تواند حقیقت تو را دریابد. مردم عوام همواره فریب ظواهر و تظاهر تو را می‌خورند " .

گویی هم اینک ماکیاول بر بلندای تاریخ ایستاده است و برای همه زمانه ها از منویات درونی آدمها شرح ماجرا می کند.همچنان که هابز گویی در همین قرن اخیر با آرامشی غیر قابل وصف در یکی از بهترین دانشگاههای کشورش بی دغدغه از ترس و تکفیر کشیشان اندیشه های قابل طرح در خصوص واقعیت یک انسان که شامل ترس و قدرت و منزلت اجتماعی است را با تکیه بر فردیت  توصیف می کند و چون اساس کارش شرح روابط بشری ذیل تعلق خاطر مادی ست  در نهایت چالش برانگیز است و مورد اعتراض کسانی که خود دقیقا این چنین هستند هر چند به تعبیر حافظ آن کار دیگر می کنند.

 هابز جنبه جنگل مآب آدمی! یعنی حالت طبیعی انسان را واضع جنگ و ستیز میداند و اگر جامعه بخواهد به صلح برسد باید براین عواطف قید و بند بزند و این قیود همان قوانین برساخته فرهنگ و تمدن دیر پای بشری ست که وی را از حالت طبیعی اولیه خارج می کند همان که  مسبب جنگ ها و تاخت و تازهای بی رحمانه در صحنه های اجتماعی و ملی و بین المللی بوده و کماکان ادامه دارد و  قابل تفسیر هم نیست به همین دلیل به یک لویاتان قدرتمند نیاز است تا تمدن به همین صورتی که هست ادامه یابد و تمرکز قدرت و قوا در یک نفر یا طیفی از افراد که بطور مطلق فرمان میرانند خلاصه شود.

 از دید هابز  برای نظامندی جامعه بشری ما راهی مگر استبداد سراغ نداریم صغیر و کبیر هم ندارد !هر چند این نگرش در همان زمان خودش بویژه از سوی لیبرال های ابتدایی چون اصحاب دائره المعارف فرانسه بسختی مورد اعتراض بود اما در دل آن حقیقتی تلخ نهفته است که قابل انکار هم نیست و در این میان به جهت استبداد و اقتدار پروری هر دو طیف فرمانروا و مردم به نحوی تقصیر دارند زیرا کوتاهی یا عدم آمادگی ذهنی در توده ها و تشنه گی خدمت! در میان حاکمان دست بدست هم میدهد تا آسیاب اقتدار توجیه چرخش بیابد و نقطه نظر هابز برای تداوم دولت مقتدرو شرط و شروط احکامی آن،  از همین جا شروع می شود هر چند از فحوای کلام این فیلسوف ی بر می آید که مثل اکثر اندیشمندان عالم قصد خیر داشته است که اگر جامعه بشری را به حال خود رها کنیم بر سر او همان می رود که کلا نابکار با پدر هملت کرد! .  

البته هابز خود در زمانه ای می زیست که سخت درگیر پوست اندازی بود وی شوک ناشی از قتل چار اول شاه انگلیس  و کودتای کرامول را از نزدیک مشاهده کرد  لذا از زاویه یک اندیشه پرداز عصر روشنگری و به دور از خیالات رمانتیک مآب اصحاب دایره المعارف فرانسه بخصوص مونتسکیو جامعه ی آنروز بریتانیا را شرح و تفسیر نمود آرزوی هابز حاکمیت دیوها در صورت لویاتان نبود بلکه به سبب مصائب پیش آمده در زمانه اش و برای امنیت به قدرت حاکم پیشنهاد دیوی داد و سپس در توجیه فلسفه اش عبور از وضع توحش ابتدایی به نظم اجتماعی را در سیمای اقتدار حاکمان دید که فردی یا شورایی آن مهم نبود بلکه منظور نهایی ایشان اتوریته در وظایف را نهادینه می کرد .

لذا هابز معتقد است در هر  شرایطی دولت برای بسط امنیت و حفظ تمامیت کشور باید اقتدار پیشه کند که با توجه به ارتباطات و شرایط مدرن درک هابز قابل فهم و دسترسی بیشتر است چنانکه  لویاتان کماکان با اقتدار به حکمرانی خویش ادامه میدهد و شهریار ماکیاول نیز عصای دست این اقتدار است!

چرا اصلا راه دور برویم من بشخصه خود بارها شاهد این رفتارها در عمل بوده ام چه در هنگامه خطر و میدان جنگ و چه در روابط اداری که نرمش و ملاطفت راه بجایی نمی برد ! و لذا تا بوده صورتی در زیر دارد آدمی  آنچه در بالاستی و دیگر اینکه در عالم فلسفه هرچند ماکیاول و هابز بدنامی را بجان خریدند اما حقیقت حال آدمی همان است که اینان گفتند چه در صبغه شهریارماکیاول و یا در حکایت دیو دولت لویاتان هابز!       

جمله معروف و بدبینانه هابز در خصوص انسان اجتماعی این است که انسان گرگ انسان است .او از جمع فیلسوفانی ست مثل ماکیاول و نیچه .که نظرو نگاه خوش آیندی به آنان معطوف نیست در حالی که اگر دوستدار حقیقت باشیم باید ستایشگر اینان بود که حقایق را آشکار کرده اند و پرده حیا را بکناری زده اند تا شاید چوب تری باشد بر این طفل گریزی پای که آزو نیاز آدمیزاد است.

لویاتان همچون خدایی نامیرا که در جایگاهی فراتر از جایگاه مردم مستقر شده است، مبنای مشروعیت هر عهد و پیمان جدیدی ست که همان نام دیگر دیو دولت است که  از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست زیرا زمانی که ت مداران عالم از شرق تا غرب به جهت چیزی به اسم مصالح و منافع ملی و به پشتوانه توده ها شمشیر را از رو بسته اند و بهانه های و تعدی هم با توجه به تشویق و همراهی توده ها دارند .

نمی دانم شاید توقع من از آدمی زیاد است اما واقعیت حیات بشر همین است قدرت و ثروت و مالکیت را باید بدست آورد، به هرقیمتی درست مثل همه حیوانات و آنگاه که اشباه شدی مثل شیر  بکناری می روی تا کفتارها بر لاشه مستقر گردند.هر چند من تمثیل حیوانی برای وضع اسفناک آدمی به قدرت و ثروت را توهین به حیوان بیچاره می دانم اما چاره چیست واز قدیم هم گفت اند در مثل مناقشه نیست زیرا مقتضای طبیعت حیوان است  که هابز نیز همین خصوصیت طبیعی را در مناسبات بغایت پیچیده آدمی برجسته کرده است .

بعلاوه اتفاقات همین یک ساله اخیر در دنیای وحشت آفرین کنونی بر روی باروت رقابت قدرت های بزرگ و متوسط و کوچک و عملکرد دولت های بغایت لیبرال اروپا و در آخر دیو امریکای ترامپ و سایر دیوها  در مقابله با نظم موجود دنیا  که باعث شده شک من به وضع بشر از دید هابز و هدف وسیله را توجیه می کند از نگاه ماکیاول تبدیل به یقین شود که نه بابا این ادمی تا بر همین منهاج است ادم بشو نیست که در نفرت پراکنی و تعلق خاطر دیوانه وار به مالکیت و ثروت و قدرت اگر آمریت را به کمک نگیرد کارش به سرانجام نمی رسد.

 به تعبیر درست و منطقی ماکیاول می توانی دست به هر کاری بزنی از خفه کردن دشمن با طناب در صندلی عقب یک خودرو تا کشاندن دشمن به سفارت و بعد مثله و قطعه قطعه کردن و سوزاندن و خاکستر طرف را در چاه توالت ریختن اینها قطعات کوچکی از پازل واقعی قدرت است که از ابتدای تشکیل دولت بوده تا برگردیم  به شاه صفی که ریشه صفویه را کند و نادر که با کشتن رضاقلی میرزا بی عقبه شد و این آسیاب هی چرخید و چرخید لیک آدمیت بر نگشت به همین علت من به سهم خویش وظیفه دارم به تکریم بزرگانی چون ماکیاول و هابز بپردازم که پته بشر را رو کردند و از مثلا رنگ و لعاب ایمان و آزادی کانت تا بازگشت به طبیعت مونتسکیو  به قیمت بدنامی خود گذشتند.
بعلاوه توماس هابز در کتاب وضع بشر اضافه می کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر خود هستند یعنی همان خودی و غیر خودی معروف که رنج خیز و دام  بلاست و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید هابز طبیعی است  بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که سراسر زندگی او را در وحشت و نگرانی و نزاع و ستیز فرو برده است  لذا این شرایط غمبار از هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است.

قصد داشتم بیشتر به گرته برداری از نظریه یا جمله معترضه  هابز بپردازم که انسان گرگ انسان است حیفم امد ماکیاول را با جمله معروفش که هدف وسیله را توجیه می کند در کنارش نگذارم که این دو با دو  خط موازی یکی در ابتدای رنسانس و آن دیگری در میانه عصر روشنگری پابپای هم پیش رفتند البته نه بر اساس خوی شخصی، که با توجه به شناخت دقیقی که از ابتدای رنسانس تا عصر روشنگری از حقیقت نوع بشرداشتند لذا پرده شرم و حیای وجدان عمومی  را بکناری نهاده و آدمی را همان طور تشریح نمودند که موشی یا خرگوشی را در آزمایشگاه ! و در آخر و به ناچار باید  به شکست ملتها اعتراف کرد و در آرزوی سعادتمندی و آزادی، ققنوس وار همچنان از خاکستر امید برخاست .

و دیگر اینکه  شورش ها و انقلاب ها هم به جهت آرمانخواهی کورکورانه  یک دگر دیسی و تسلسل دور باطلند و هیچ ملتی با انقلاب عاقبت بخیر نشد و پوپولیسم زاییده از همان منشاء مثل همیشه در ماشین  لویاتان هابز و توجیه هدف ماکیاولی به نقطه پایان  رسید.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)

 

 

 


در اتوبوس بودم چراغ راهنمایی داشت آخرین لحظات خزانی را طی می کرد که اناری بشه به راننده گفتم یه خورده صبر کنید تا پیاده شم آقا
اتوبوس در حالی که هنوز در حرکت بود  من اما پیاده شدم صبر نکردم تا اتوبوس وایسه  شلوارم به گیره درب گیر کرده بود و من متوجه نشدم شاید هم قارقار عجیب کلاغهای خیابان نگذاشتند تا من و راننده متوجه صدای همدیگر شویم و خلاصه در این هیر و ویر   بیا و ببین چه شد شلوارم از بالا تا پایین البته یه پاچه جر خورد و من انگار یه پایه شده باشم.
همیشه خدا عجله کار دستم داده است این دفعه هم مثل بقیه دفعات یادمه خیلی سال پیش یه عالمه کتاب خوب را بالای دیوار توالت راه آهن جا گذاشتم و تا برگشتم دیدم ای دل غافل برده بودن هنوز هم بعد از ۴۰ سال حسرت کتابهای جا گذاشته را می خورم کتابهایی که هیچوقت فرصت نشد خوانده شوند زیرا جایشان گذاشتم آنهم کجا روی دیوار توالت ایستگاه  راه آهن تهران که تا حالا در حسرتشان مانده ام لذا به محض اومدن به ایستگاه راه آهن تمام آن خاطرات هولناک تازه می شود بخصوص اگه بخوام برم توالت آخه یه عالمه کتاب بودند از رمانهای تولستوی و دولت آبادی تا فلسفه قدیم و معاصر  که قضیه فعلی پیش آمد و جر خوردن شلوارم!
فقط به راننده که کلی شرمنده شده بود  گفتم نگران نباش تقصیر خود من است که بد پیاده شدم و راننده که حالا اندکی اعتماد بنفس یافته ، گفت شاید هم اندکی مقصر من باشم که نه ایستادم گفتم دلت میاد شما شاهکار خلقتید که در این اوضاع هم رانندگی می کنید هم حواستون به بلیط مسافر است .
تازه با رفیق گرمابه و گلستان این روزها یعنی  کرونا و این همه مسافر چسبیده بهم طی طریق می کنید.

در حالی که من و راننده سخت  مشغول خوش و بش ناشی از پاره شدن یه لنگ شلوارم از بالا تا پایین بودیم آن همه مسافر کیپ تا کیپ مسیر تجریش تا راه آهن با ماسک های شل و ول و  چسبیده بهم داشتند ما را ورانداز می کردند انگار هیچ کدامشان کار نداشتند و منتظر همین اتفاق بودن و ما دوتا هم در خوش و بش کم نمی آوردیم اصلا پاره گی شلوار و حرکت بی جای اتوبوس پشت چراغ قرمز ونوک ایستگاه پاک فراموشمان شده بود داشتیم دنبال یه آشنایی دور و بلکه هم فامیلی می گشتیم که تبار راننده از قضا بندری بود اما از نوع شمالی یعنی مال انزلی و طرفدار تیم ملوان گفتم اتفاقا من هم بندری هستم اما مال جنوب و طرفدار صنعت راننده گفت چه خوب من هم اضافه کردم چه خوب .
هر دو بندری هستیم و بعد اضافه کرد حالا که فامیل در آمدیم بیا شلوارمو بگیر گفتم نه بابا درست نیست زشته گفت زشت عقربه که نیش می زنه گفتم عقرب هم از روی ناچاری نیش می زنه والا قصد بدی نداره در حال گفتگو شلوارها را هم عوض کردیم البته با توجه به اینکه هر دو زیر شلواری توی پر و پاچه هامان بود و منکرتمان پیدا نبود اشکالی نداشت.

حالا راننده پشت فرمان با یک شلوار نیم بند و من هم اون پایین با شلوار گل و گشاد راننده خودم را آماده می کردم که برم.

دیدم یهو آن همه مسافر تو اتوبوس فریاد زدن هی آقا کجا داری می ری حالا که داستان به جاهای هیچان انگیزش رسیده شما می خوای بری گفتم کدام داستان راننده گفت داستان مسخره حرکت ماشین من پاره گی شلوار تو که حالا مال من است سرگرمی چند ساعتی این همه مسافر علاف و بیکار   که نمی دانند  کجا می خوان پیاده شن 
گفتم آره مشکل همه ما آدما همینه که نمی دانیم کجا می خواهیم پیاده شیم، از همان ابتدای آفرینش تک تک ما همواره قصد داریم سواره باشیم می خواهد هر چه باشد از چهارپایان قدیمی تا اتوبوس یا قطار یا هواپیمای امروزی که زندگی ست انگار ماشین دنیا فقط برای این  ساخته شده که ما رو سوار کنه و چقدر هم دروغ می گیم وقتی به هم اشاره می کنیم عمر دست خداست نه بابا نمی خواهیم بپذیریم که
گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میاید و تقدیری نیست
میله درب اتوبوس در دستم و فشار مسافران بر سینه ام.
از گفتگو اما من و راننده کم نمی آوردیم من اما در آخر می خواهم به عرض حضار ارجمند برسانم که بیاد داشته باشید همه ما از آن ته ته اتوبوس که هیچ چیز از من و راننده نمی بیند تا این یکی که چهره به چهره من ایستاده دوست داریم همواره سوار زندگی باشیم بله سوار زندگی به همین جهت علیرغم فشار همه جانبه از مسافران تا بوی عرق لباسها و بوی گس الکل و ماسکها و بالاتر از همه اینها خطر کرونا هیچ کدام از ما قصد نداریم اینبار از اتوبوس زندگی پیاده شیم و اما در آخر که داشت  چراغ سبزمی  شد من پیاده شدم و جدا از همه وقایع اتفاقیه  جاتون خالی خیلی خوش گذشت.

تهران ع-بهار


در این دنیا درستکار بودن موهبتی ست! هملت شکسپیر

راستگویی مترادف آزادی!
تنهایی به آدمی قدرت اندیشه میدهد زیرا احساس می کنی هم اینک همچون جزئی از هستی  باید پاسخ گوی کل آن باشی به همین علت هم شرایط این چنینی را که قدرت تفکر و تعقل افزایش  می یابد یعنی تنهایی  را دوست دارم و در این موقعیت به قلمروهایی که باعث سعادت اجتماعی ست ورود می کنم لذا  با این مقدمه نظرم به دو مقوله مهم جلب می شود که نقش اساسی در سلامت جامعه دارد راستگویی و آزادی. .
من فکر می کنم راستگویی و آزادی دو روی یک سکه اند و امید دارم و شاید هم باور که انسانهای راستگو هستند که می توانند آزادیخواه باشند و یا به طریق اولی آزادیخواهان واقعی بقاعده راستگویانند و البته اضافه کنم در هیچ موردی اعم از مرگ و زندگی هیچ کس هنوز سخن آخر را بر زبان نرانده است.
اما در این میانه طبع شرقی ما و بیشتر هم خاورمیانه درگیر بین سنت و مدرنیته ای است که  فاقد افق و بینش روشن نسبت به آینده پیچیده جامعه خویش است و پیش از ازاد اندیشی و راستگویی کنجکاو زندگی خصوصی افراد است ولذا برای توسعه یافته گی و پیشرفت ما نیاز مبرم به مردمی با اراده و اندیشه ازاد و به طبع آن راستگویی در مراودات اجتماعی داریم.زیرا برای فرهنگ سنتی جامعه بسته خوشایندتر است و مدرنیسم نیز قواعد بازی را بهم می زند و این آشفته گی در مناسبات مسبب دروغگویی و استبداد است .   
                                             ماهشهر ع-بهار


سروده فکر فردا
رو به آسمان
در شبی پر ستاره
به دل می گویم
روزگار بیدمشکی بشریت کی می رسد
از پشت جبهه عرق بیدمشک هم رسیده است
سر می کشم و به ستاره ها نگاه می کنم
منورهای بسیاری از بالای سرم عبور می کنند
به سرباز کناری می گویم
اینها ستاره های بشری هستند
ببین چقدر حقیرند
با چه هدفهای شومی
روشن می شوند
بیا پنهان شویم در عمق شب
بیاد معشوقه های معصوم
معشوقه های تنها
معشوقه های ناامید
حیف است این همه ستاره وکهکشان را

این همه هستی را
از دست بدهیم
جنگ است به ما چه!
ما برای یک هدف اینجا آمده ایم
برای اینکه بمیریم
تا عده ای نان از عمل ما بخورند
پاسی از شب گذشته
همه خسته اند
هم از این اردو هم  از آن اردو
مهتاب هم با قد خمیده
بالا آمده است
خسته از گشت شبانه
میان سنگر ولو می شوم
تا چو فردا شود
فکر فردا کنم!
در جبهه مهران سال ۶۶ ع-بهار

 

 


سروده قطار

دلم برای قطاری لک زده
که همه سوارند
و هیچکس را

پیاده نمی کند
تهران ۱۰ خرداد ۹۸ ع-بهار

 عشق به آزادی

می گویند خرمگس کسی ست که نظریات و باورهای عموم جامعه و هم چنین نحوه اداره امور را به چالش می کشد. اولین بار افلاطون بود که سقراط را به خرمگسی تشبیه کرد که اسب بی حس ت آتن را آزار می داد و سعی در بیداری آن داشت . راستی برای بیدار شدن در شرایط پیری و فرتوتی اجتماعی احتیاج به ویز ویز چه خرمگس های گنده و شجاعی ست تا از تن جامعه جامه رخوت را کنده و مژده بیداری آورد.
این روزها کتاب خرمگس نویسنده ایتالیایی اتل لیلیان وینیچ مرا سخت مشغول کرده همه کتاب سرشار از عشق به آزادی وانسانها ست .
آزادی در آن بسیار محترم است و کسی در این راه از مرگ هراسی ندارد . تلاش نویسنده تاثیر گذاشتن بر ضمیر ناخودآگاه آدمی ست آنجا که وجدان و اخلاق را آزار می دهد تا به روشنایی رسد و بعلاوه از تحقیر  و تملق و ریا و نفرت تصویری شفاف به خواننده ارائه می دهد.
براستی که در این کتاب به هر آنچه یک انسان واقعی در جستجوی ان است یعنی همان عشق به آزادی و فداکاری را می توان یافت.
تهران ع-بهار


 به یاد ستایشگر امید و درخت و انسان .عباس کیارستمی

منظومه بدرقه

گفتم کی میایی؟

گفتی میایم !

بی آیین

بی فلسفه

بی قید و بند -

منظومه ها و کهکشان ها

وسورتمه سیاره ها

بر سطح خالی آسمان

کجاوه کودکانه ای بیش نیست

آنگاه از سر دلتنگی محض

غبارروبی می کنم

 خانه های خاک گرفته را

پنجره های بسته را

تا تو در جایی دور

باز هم آغاز شوی

و من زاده شوم

در  تناسخ آتشی ،یا رودی

 که خاکسترهای مارا

باد باخودببرد

ای هندوی بیچاره همه اعصار

به فضیلت تسلیمت میهمانم کن

که هیچ پایانی متصور نیست

همچنانکه آغازی

گاهی رویاهایی دارم

چون همین زمانهای  پرتشویش واندوه

با کوله بار خاطره -

وترانه های مکررجدایی

که با گریه ای آغاز می شوند

وبر سنگ نوشته ای گم!

کجایند کولیان شوخ؟

تا عزلت خاکیان تورا  به سر مستی  کوچه باغها بیرند؟!

پرواز تمثیلی پروانه ها

آواز شوق انگیز قناریها

وهیچ مانعی ردای آزادی تورا

در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند

ماهشهر 1387 علی ربیعی(ع – بهار)

 

 


سروده مثل خورشید

بگذارید بنویسم

از دشمنی معذورم

و مثل طلوع خورشید

چشم دیدن همه را دارم!

 ماهشهر ع-بهار

رواقی مکتب تحمّل بی شکایت مصائب!

می گویند مکتب رواقی هم مکتب جهان میهنی ست وهم مکتب خوب زیستن است،به تعبیری عبور از عسرت به فرج است تا زندگی علیرغم رنج و مصائبش برای انسانها آسانتر شود زیرا میوه آگاهی که بشریت را از چاه ویل تاریکی نجات داد چه در اسطوره های نیاکان اقوام شرق و غرب و چه در زمانه یونانی گری تا عصر خرد باوری دکار ت و کانت ساده  بدست نیامده است  وهمواره  کسی یا کسانی آزادی و شادی و آسایش بشری را به بند کشیده اند وبرای اینکه آدمی قربانی شود افسانه  و توهم و تاریکی را شاهد گرفته اند هر چند برای اسارت بشر توجیهات بی شمار داشته اند تا این پنج روزه را  خود در عیش و امن  سپری کنند و خلقی به تماشا!

 سنکا رواقی معروف رومی را گفتند این چه مکتبی ست گفت: مکتب تحمّل بی شکایت مصایب است زیرا مقصودی را متصورنیستیم که جان و دل به آن دهی که لذت و وجدی از زندگی بری! راست گفت سنکا اما کسی باور نکرد مگر خود او!

ماجرای دور افتاده گی بشر از اصل خویش از همان ابتدای خلقتش به نوعی اعتراض و مدارا را با خود بهمراه داشته و تا بوده بشر از فراق و جدایی ناله ها سر داده و آرزوی خوب زیستن را از نسلی تا نسلی  به گور برده است چنانکه می دانیم همه ناله بشنو از نی را قبول دارند اما کو گوش شنوایی اگر چه نی حدیث فهم آدمی از ذات سرمدی او باشد که تا بیایی ثابت کنی همه متفق القول مانیفستی بدین مضمون صادر می کنند که کی داده و کی گرفته به شوخی و جدی آن کار ندارم!زیرا یک تعریف از زندگی بشر همین بد و بستان روزمره است که در این میان یکی کلاه گذاری می کند و دیگری ی تا دو روزه عمر به خوشی یا ناخوشی بسر آید و باور بفرمایید این خلاصه فلسفه رواقیون است آنچنانکه من فهمیدم یعنی باری به هر جهت که پر بیراه هم نیست و به تعبیر هرمنوتیکیها زوایایی از تعاریف را در خود دارد مثل هر چیز و ناچیز دور و برما!.

 می خواهد شاهی باشی یا گدا که آدمی همواره در پی گمگشته ای ست که دریافتنی و دیدنی نیست و عارف و عامی همه در راه مانده ای بیش نیستند. رویایی ست آرزوها که در چم و خم مصائب سخت و جانکاه به مراد نمی رسد مثل عشق است که دست نایافتنی ست لذا به تعبیر بزرگان ادب این ملک  هیچ نیست غم عشق و از هر زبان که می شنوم نامکرر است . جان کلام اینکه  راه نجاتی را متصور نیستیم مگر بقول لسان الغیب عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی، شاید که نفس پیر خراباتی لحظاتی فراغت و آسایش فراهم آرد و حلال مشکلات بشر عاقبت همان ساغر مینایی در عالم ماده و معنا گردد.

اما نجات از تله زمانه بهر تقدیر وبه هر  روش  آرزویی ست محال مگر عتاب و فراق که عرفا تعبیر به جدایی از کوی دوست می کنند و اقبال لاهوری چه خوش گفته است

که:

 از فراق چه نالم که از هجوم سرشک      ز راه دیده دلم پاره پاره می گذرد

اندیشه رواقی نیز مثل هر اندیشه متعالی و آزاد اندیشی، ریشه در عرفان و بی قیدی از زمان و مکان دارد. بنیانگذار فلسفه رواقی زنون آن‌گاه که از وخش(غیب گویان) معبد دلفی پرسید چه باید بکند تا به بهترین زندگی برسد؟ پاسخ شنید که رنگ مرده‌ها را به خود بگیرفکر می کنم در اینجا بمیرید مولانا منظور نظر بوده که تا نمیرید ره عشق نگیرید "موتو قبل عن تموتو"! زیرا از زبان کسانی می شنویم که در عالمی غیر از عالم مادی سیر می کنند  روایت از بزرگان رواقی بازتاب دهنده این اندیشه است که خوشبختی  در زیستنی ست که شادکامی است  و آن گونه دوست دارند حیات رقم بخورد که بجز آسایش اهل خرد در آن نباشد آنچانکه  رواق منظر چشم معشوق  آشیانه توگردد که حکایتی از  زیبا زیستن است که در همه حال آرزوی آدمی ست ، اگر که قدر ش رابدانیم که رواق منظر چشم بلندمرتبه ترین جایگاهی ست که عشق در آن خانه دارد . البته مکتب  رواقیون همواره در زندگی بشر جاری بوده است اما رواقیون  ابتدایی میگفتند آنچه آدمیان را مشوش می دارد وقایع نیست بلکه استنباط آدمی  از وقایع است یعنی  حیات آدمی برگرفته از یک سری اتفاقات پسینی ست که ااما نه خوب هستند و نه بد وآنچه می ماند برداشت های ذهنی و شخصی ما ست که شاید ترین ها را قابل تحمل و شیرین ترینها را بر عکس می کند.از جمله اینکه مردن هراس انگیز نیست و گر نه سقراط آن را چنین می یافت نه آن چه مرگ را هراس انگیز می کند تنها قضاوت آدمیان است در باره مردن از این روی اگر به مانعی برخوردیم اگر آزرده شدیم یا پریشان خاطر گشتیم نباید که هرگز لب به سرزنش دیگران بگشاییم بلکه باید خود را یعنی استنباط خود را مقصر بدانیم.

به همین سبب سقراط بخاطرراه و رسمش در زندگی بیش از هر شخصیت دیگر مورد تقدیس رواقیان بوده است چنانکه فیلسوف انگلیسی راسل میگوید عدم پذیرش گریز از قانون حاکم حتی اگر بد باشد فضیلتی ست که سقراط داشت.

 متانتش در برابر مصائب رنج و مرگ، و این بینش او که ستمگر به خودش بیش از ستمکش آسیب میرساند،  همه با تعالیم رواقیان موافق بود  بعلاوه بی پروائی از سرما و گرما، سادگیش در خوراک و پوشاک، و وارستگی کاملش از همه اسباب راحت جسم و جان نیز با تعالیم رواقیان تقارب داشت هرچند من متانت سقراط در دادگاه و هنگام محاکمه را بیشتر دوست میدارم علیرغم اینکه  سقراط رواقی نبود زیرا فلسفه رواقی بیش از حد درون گرا و بی قید  به دنیاست  به عبارتی جنبه اجتماعی ندارد و ظواهر آن همراه با تن آسانی ست که با مشی عمل گرای و اخلاقی سقراط و دیگر بزرگان اهل معرفت از افلاطون تا کانت تفاوت ماهوی دارد. اخلاقیون رواقی با کلبی مسلکان ، در بی اعتنائی و تاثیر ناپذیری از حوادث تشابه دارند و نقطه افتراق  در این است که اخلاق کلبی خوبی را در بی نیازی عملی و ترک همه لذتها میداند و از همه خوشی ها کناره میگیرد وسگانه زیستن  را توصیه مینماید، ولی اخلاق رواقی توصیه به کناره گیری و ترک عملی نمیکند، آنچه توصیه میکند، بی تفاوت بودن در برابر اقبالها و ادبارهای حوادث است نه گریز از آنها. لهذا رواقی مخالف بهره مندی از تمدن و مواهب حیات نیست، آنچه او مخالف آن است گرفتاری و اسارت به وسیله آنها ست علاوه بر این دو مسلک آنچه برمیاید اتمیستها و اپیکوریان نیز از این سلک دکترین های فلسفی در عصر آتن و اسپارت داشتند که همه به نحوی  شاخه ای از فلسفه سقراط را در ضمیر و درون دارند و زاییده شرایطی هستند که شرح ماوقع ماجرای های اصلی در جنگ ها و منازعات داخلی و سپس در زندگی اجتماعی سخت و شکننده آن مکتبها ست به عبارتی مکاتب کلبیان، شکاکان، اپیکوریان و مکتب رواقیان به  مراتبی هم خانواده اند به پدر خوانده  گی سقراط حکیم.

کلبیون بر ترک لذت و اپیکوریان بر لذت از زندگی اصرار داشتند اما مکتب رواقی دراین بین فضیلت را نه در ترک لذت مثل کلبیون و نه در لذت گزینی و کامجویی مثل اپیکوریان می خواست بلکه در مقام بی تفاوتی نسبت به هر جنبه ای از لذت بود و می گفت ما هر کاری را که وظیفه ما است نسبت به اجتماع انجام دهیم و دنبال حل مشکلات و یا اصرار به پی جویی مشکلات نباشیم چرا که به تعبیرسعدی

 غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

 ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

دیگر اینکه  در نگرش رواقی برای ناکامی های خود دیگران را متهم کردن نشانه بی خردی ست و خود را متهم کردن نشانه ای از ابتدای خردمندی ست و نه خود و دیگران را متهم کردن نشانه کمال خردمندی ست این از درس های پایه ای این مکتب است . باری تمام دغدغه فیلسوفان رواقی آن است که چگونه گی خوب زیستن را در شرایط گوناگون به ما بیاموزند.

البته من خوب زیستن را یک واکنش اخلاقی می دانم که باید از پوسته و درون ایدئولوژیها به سمت گستره انسان محوری جدا از آن تعلقات سوق یابد طوری که  فرد در نظامها حل نشده و دست وپا بسته هر فعلی را اجرا نمی کند.

 در این صورت است که جامعه به معیاری که انسان خوب باید باشد می رسد و یا با انتخاب گری در بدترین شرایط با مراجعه به وجدان اخلاقی خود عملی را انجام میدهد یا نمی دهد باری من فکر می کنم تاریخ بشر از نداشتن این اخلاق که سدی در برابر شر ناشی از تعلقات فرهنگی  بوده است در بیشتر مواقع منفعل و دست بسته عمل کرده است که نتیجه اش همین جوامع بسته و استبداد زده کنونی ست که همواره رفاه و خوشبختی را در نفع اقلیت مقتدر می دانند.

بینش ثابت و ابتدایی  رواقیون این بود که می گفتند همه چیز معلول قوانین طبیعی است و احترام به قوانین طبیعی تضمین خوب زیستن جوامع است .

اپیکور از فیلسوفان رواقی معتقد است   عالمی که رنجی از انسانی نمی زداید هرچه می گوید مهمل و بیهوده است .دارویی که درمان نمی کند به هیچ دردی نمی خورد .به همین قیاس فلسفه ای هم که رنجی از روان آدمی نمی کاهد  به هیچ کاری نمی آید پس آن به که عالم  عامل به عمل باشد  و دارو  درمانگر و فلسفه  در جهت آرامش و آسایش روان آدمی بکار آید.

 نظام فکری این فلسفه مثل سایر فلسفه های هلنیستی به سه جزءطبیعیات و منطق و اخلاق تقسیم شده است بانی ابتدایی رواقیون  زنون در یک رواق مینشست وفرد گرایی محض را با تکیه بر  عواطف باشکوه انسانی در زمانه ای پر آشوب چون همیشه عالم تدریس میکرد هر چند چون همیشه عالم بجایی نرسید!

                                  ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)


داستایفسکی نویسنده شهیر روس که اخلاق گناهکاران را به تعبیر من در برابر وجدان درونی آدمیان قرار می دهد اعتقاد دارد ما نمی توانیم آدمها را مجبور کنیم همدیگر را دوست بدارند .دوست داشتن باید از درون هر انسانی بجوشد  .
دوست داشتن فرآیندی ست که ناشی از شور زندگی ست .
برای دگرگون کردن جهان لازم است آدمها خودشان متحمل رنج و دگرگونی در دلشان بشوند .
برادری انسانها عملی نمی شود مگر آنکه خود ما عملا برادر هر کس بشویم. باری به نظر اینجانب  راه درست و اخلاقی زیستن در جهان امروز چون جهان دیروز کماکان هموار نیست
از دفتر یادداشتها ع-بهار

 

نه به جنگ طلبان
آنان که بر طبل جنگ می کوبند
هیچگاه جنگ را
جبهه را
ندیدند
زخمی  بر نداشتند
ترکشی از حاشیه قلبشان
عبور نکرد
مرگ عزیزی را هم
تجربه نکردند
من اما شاهد بودم
دوستانی را

که خسته و استوار
بی سر ایستاده یا می دویدند

من اما شاهد بودم
پایی که تن نداشت و راه می رفت

من اما شاهد بودم

قلبی که در دست سربازی می تپید

من اما شاهد بودم

چشمان باز آن همه شهید

که زندگی را جا گذاشتند

جنگ که شد

میان آتش و خون
سنگر به سنگر

من از وطنم دفاع کردم
اما شاهزاده ای
یا آقازاده ای را
در جبهه ندیدم
جنگ طلبان همواره
شعار پیروزی می دهند
اما شما مردم!

باور نکنید
در جنگ هیچکس پیروز نمی شود
میدان جنگ برنده ای ندارد

مگر  خیل آوارگان

ما جنگ زدگان "

جنگ زده ای می طلبیم
از بهر خدا
خانه ای می طلبیم
از بهر خدا
خانه ای نیست دگر
آواره شده
بهانه ای می طلبیم"
ماهشهر از دفتر خاطرات جنگ ع-بهار

 


تو ای گلبرگ نیلوفر
که می لغزی و می تابی

بر این مرداب

 آبی تر
صلاح صلح انسان باش
به صبحی روشن از امید
یاری تر!
از سروده صلاح صلح ماهشهر ع-بهار

در باره صلح طلبی و نه به جنگ!
آموزش است که انسان را صلح طلب یا جنگ طلب بار می آورد هیچ انسانی متعصب و کینه ورز پای بر هستی نمی گذارد آنچه به  ما انسانها سیرت مهر یا کین می دهد همانا آموزش هایی ست که در مدرسه و اجتماع بدست میاوریم.هانا ارنت فیلسوف ضد جنگ اعتقاد دارد که روحیه جنگ طلبی به این علت است که ما صلح طلبی را به کودکانمان تعلیم نمی دهیم و هر آن به تعصباتی دامن می زنیم که فکر می کنیم تنها راه سعادت است و آرمانی را که ما در طلب آن هستیم از طریق جنگ با دشمن حاصل می شود .والبته همه بشریت می دانند چه آلامی از این جنبه نفرت انگیز که بر حیات نوع آدمی نرسیده است.  لذا ما وظیفه داریم که به نسل هایی که میایند راه مسالمت آمیز و آشتی را آموزش دهیم زیرا به اندازه کافی اقوام بشری طعم تلخ جنگ و تعصب نابخردانه را کشیده اند!
از دفتر یادداشتها ماهشهر  ع-بهار


 

از آرزوهای بزرگ !
بارها و بارها
از من و همنسلانم
این پرسش را نسل امروز
مطرح می کنند
که شما چرا انقلاب کردید
و من به تعبیر سیمین دانشور
در کتاب سووشون
می گویم
ما غیر از آرزوهای بزرگ تقصیری نداشتیم !
تهران ع-بهار

 

یاد ی ازعلی اشرف درویشیان

از بزرگان داستان نویسی با موضوع رئالیسم اجتماعی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 یعنی احمد محمود و دولت ابادی که بگذریم بی شک ظلع سوم این سبک قصه نویسی و رمان علی اشرف درویشیان است زیرا او نیز یکی از قله های بی بدیل این سبک از ادبیات بود که صبغه روابط اجتماعی  بر اساس فقر و غنا را درذات  آثارش برجسته کرد.

 چنانکه در رمان چهار جلدی سالهای ابری رئالیسم متعهد اثر در خیلی از آیتم ها و موضوعها با نوع جادویی گابریل گارسیا مارکز و صد سال تنهایی او شانه به شانه می زد اما حیف و صد حیف که ادبیات اسپانیایی زبان از اواسط قرن بیستم تحت تاثیر عواملی چند از جمله گستره جغرافیایی زبان و دست باز نویسنده در انتخاب سوژه ها در حال بالندگی ست و در مقابل ادبیات غنی پارسی از هر سو مهجور می ماند و لاجرم بزرگانش نیز ناشناخته بی وادی و منزلت در محدوده کوچک سرزمینی !

تازه اگر اجازه میدادند در وادی شخصی بیتوته کنند باید کلی شاکر بود زیرا ارباب قدرت در اشکال مختلف بدنبال سرنخ هایی بودند تا به نویسنده انگ هزار اتهام بچسبانند و در پیچ و خم نان و زندگی دو روزه دنیا نابودش کنند.

 و الا بزرگانی چون محمود و درویشیان و دولت آبادی کم از قله های ادیبان اسپانیولی زبان نیستند و متاسف از اینکه شاید خیلی از روشنفکران ما صد سال تنهایی را بر دیده منت می گذارند اما از کنار سالهای ابری درویشیان بسادگی می گذرند.

 منش ساده زیست  وانساندوستی بی شائبه  او و عشق به عدالت اجتماعی  آمیخته با جوهره عرق مردمی   و زندگی پر از زیر و بم های ناخواسته   باعث میشد از همان ابتدای ورود  به عرصه قلم  مسیر و راهش را در  مقابله با ظلم و استبداد معنی دهد و در این راه هزینه بسیار از عمر و جوانی بپردازد و البته این سیاق فداکارانه تا پایان حیات با خوی او پیوند داشت و از دید من غبطه انگیز، که فداکاری و مردمی  بودن سرشته با جانی نیست مگر کسی که به به زندان عشق در بند است . چشمه ساری در دل و آبشاری در کف، آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن ،از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد به تعبیر شاملو
ماهشهر ع-بهار

 


دل تاریکی!
در رمان دل تاریکی جوزف کنراد می نویسد  آوخ که زندگی این ترتیب اسرار آمیز بی منطق و بی امان برای هدفی بیهوده چه بی مزه است آدمی برای هیچ چیز نمی تواند به آن دل ببندد جز برای رسیدن به معرفتی اندک در باره خودش که آن هم دیر بدست میاید و خرمنی از حسرت هایی که آتش آن خاموش نمی شود. آره آدمی زاد است و کوهی از خاکستر بر جای مانده از آتش آرزوها و حسرت های بر باد رفته از آن همه خاکستر!
اینها که نوشتم ادبیات نومیدی نیست اینها حقیقت حال آدمی ست تا بعد چه پیش آید و میلش به که افتد؟!

ماهشهر ع-بهار

این لیوان هم قسمت تو

دارم قلم فرسایی می کنم

در این بامداد عالی مقام

ترنم جویبار را
دور از هیاهوی
رنج خیز آدمها و آهنها

در حصار دره ای خوش

آسمانی خرم
گاهی می دوم
تا کندویی پر از عسل
در قلب کوه
دل آواز آسمانی پر از کلاغ و قو

گاهی لبخند می زنم

به درخواست زنی  زیبا بر لب جو

که بی مقدمه می گوید کاکو

این لیوان هم قسمت تو

لحظات شیرینی ست

 فقط نمی دانم صدای جویبار را
چگونه بنویسم
تا تو برخیزی
و چون هزاران قاصدک خوشبخت
برقص آیی
خسته ام از گفتگوی های بی حاصل
ظلمت شب
عزلت تن
خراش مدام ذهن
از این همه مرافعه و مزاحمت

شمشیر از رو
که در ت جاری ست
من عاشقم
و هر جای زمین را
که انسانی ست!
مثل چشمانت دوست دارم

شیراز تابستان ۹۸ ع-بهار

 

 

 

 

 


 

حال خوش پدر و مادر
امروز دم دمای صبح بود که خواب پدر و مادرم را دیدم ، در باغی پر از میوه های تابستانی هلو و آلو و شفتالو و انگور، هر دو مشغول تناول بودند .

من هم تازه از مشهد رسیده بودم مادرم گفت دا (مادر)علی برو حمام و لباستو بزار توی حمام برات بشورم گفتم دا ول کن هنوز دست نکشیدی از شستن لباسهای ما.نکنه اونجا هم لباسهای بابام را می شوری گفت دلت میاد . در حال صحبت با مامان بودم که بابام گفت با (بابا)علی بیا خوخ بخور گفتم بابا به این میوه دیگه خوخ نمی گن هلو می گن و خلاصه در کنار پدر و مادر داشت خیلی خوش می گذشت .
از بابا و مامان پرسیدم راستی مثل اینکه اینجا از غلمان و حوری بهشتی خبری نیست و مامان مثل همیشه حاضر جواب گفت دا هیچ غلامی بهتر از بابات نمیشه و بابام هم  گفت مادرت راست میگه هیچ حوری به پای مامانت نمی رسه .

در حالی که آن دو همچنان در کنار هم هستند خیلی خوشحال بودم . آخرای خواب بود داشتم می رفتم  گفتم دا یه خواهش دارم  تو اون دنیا دیگه  لباس نشور به اندازه کافی تو این دنیا لباس شستی .
صبح شهریور ۹۸ تهران ع-بهار

نفرت پراکنی!
از جنگیدن
از مرافعه
از کینه‌ای که خواندنی یا  نوشتنی ست  بیزارم
از کارد و تفنگ و گلوله
از توپ  و تشر و شمشیر
از هر چه بوی قتال می دهد و عاشق دشمنی ست بیزارم
از واژه های تلخ
از لحن بی نزاکت و مردود
که ناگفتنی ست بیزارم
از بنده گی و برده گی و تبعیض
و از هر چه نفرت پراکنی ست بیزارم
ماهشهر ع-بهار


سروده صحرا نشین

ازصدا افتاده اند  جرسها وبانگها

شتران خسته  در  بی راهه سفر

زمین  سراب بود وتشنگی ره به حالم خرابم نمی برد

مهجور  ساقی  وخاموش   ساربانها

ضیافتی  با پسین صحرا نشینانم آرزوست

اینجا خورشید حس عجیبی ست

که کبوتران صحرایی را

به خوابی خوفناک برده است

مرا به واگویه خشک تشبادی با بوته گون!

بیابان نه مثل زندگی ست

که هیچ است وهیچ نیست

کوچ هزار باره عذابی ست

  که هر صبح  آغاز می شود

ماهشهر تیر ماه 1370 علی ربیعی (علی بهار)

نقطه تلاقی!

دست نوشته ها و سروده های من مثل عبور م  گاهی بازندگی گاهی در آن وگاهی هم  بی آنکه دیده شوم دیده می شوند البته کم و بیش که شاید بیشتر عمر ما حاصل همین دیده نشدنهاست!.

اما به تعبیر احمد محمود تلاش کنیم ببینیم و بنویسیم حتی اگر خواستیم دیده نشویم ،نوشتن حس خوبی است که همه اعضاء و جوارح آدمی را به بازی می گیرند یعنی به عبارتی تو را بی آنکه به خود زحمت دهی درگیرزندگی  می کنند ،درگیر حقیقت و مجاز ،درگیر خیال و امر واقع و چیزی مثل پرواز ذهن در عالم هستی که مرزی را نمی شناسد.

والبته می شود برای امر نوشتن ایما و اشاره ای هم به آسمان و ریسمان داشت  که اگر خواستی می توانی به ریسمانی خود را بیاویزی تا به آسمان برسی که اگر نرسیدی که نمی رسی هم باکی نیست اما جایی برای توقف نمی مانی که افسوس بخوری .

توقف در هر حال باز دارنده است حتی اگر قصد از نوشتنت ایستادن از بالا و نظارت بر پایین نباشد  که توقف ابتدای افتادن در چاه بی خبری و یاس و سرخورده گی ست پس تا آنجا که برای ما مقدور است باید شروع به نوشتن کنیم وتا هرجا که رفتیم به پایان این راه نیندیشم که پایانی بر آن متصور نیستیم،هرچند همه این وادی ناشناخته است مثل گم شدن در صحرایی خشک و سرشار از آفتاب و سرابی که تو را به بیراهه می کشاند .بیراهه ای که همیشه هم به بد فرجامی ختم نمی گردد ،زیرا اگر به اقبال خوش مزین باشی پیچیده ترین کلافها به تلنگر دستی گشوده می گردند وبرعکس در عالم بدشانسی دنیا چیزی کم نمی گذارد یاد سروده ای با همین مضامین می افتم.

خوش طالع اگر تشنه رود برسر کوهی

آن کـوه شود چشمه از آن آب درآیـد

بیـچاره اگـر مـسجد آدیـنه بـسازد

یـا سقف فرو ریزد و یـا قبله کـج آید

و حالا حکایت من است و زحمت  و تلاشی که  سخت است اما این سختی و درشتی لذت بخش و زیبا است چنانکه تشنه ای آب از چشمه گوارایی بنوشد بعد از طی طریقی طولانی ،به عبارتی در بیابان و راه دور و دراز و کیست که او خسته است ،کیست که او مانده ست"نیما"

زیرا که همه عالم شاید طی طریقی بیش نباشد به تعبیر انیشتن در فضا و زمان ودر ادامه  به شکننده گی موجی که ترا با خو د به این سو و آن سو می کشاند .

اما هرچه باشد اگر سلوک دراین  وادی  به یک نادانی عمیق هم ختم گردد باز رنجی که از درک این  نادانی می کشیم کم از دانایی نیست و سر منزل مقصود آن، آنی است که کام را به عالم شگفتیهای خرد در راه و رسم حیات اخلاقی  وصل می کند .

 یعنی  در جها نی  که علیرغم همه زیر و بم ها و فراز و نشیب ها تلاش مستمر  بشر کورسویی  هم نیست.

بنابراین شاید حق ما همین است که دین خویش را به دنیا ادا کنیم و ناتوانی  را به دست سرنوشت بسپاریم نه اینکه نخواسته باشیم.

به عبارتی  تلاش پرنده ای کوچک را تصور کن که بر کوهی از سنگ خارا نوک می زند .همه ما با هر قلم و هر تلاش و تقلا همان پرنده کوچکیم و جهان سنگ خارایی  که به ما لبخند می زند گاهی تلخ وگاهی  شیرین و آویزه گوش ما این  سروده فریدون مشیری ست که ای دنیا " ترا چون زهر شیرین دوست دارم".

پس با  توصیفات بالا بهتر آنست که دراین وانفسای تنهایی و سرگشتگی فارغ از همه دلبستگیها و افسون تبلیغات  به فضیلت علم و خرد پناه ببریم که تنها این مقوله های تشریعی  به کنکاش انسان در هستی کمک  می کنند.

در عین حال نشان دادن پوسته ادمی از زوایای ویژه خود فلسفی یا اجتماعی ویا  ادبی  نقبی به درون آدمی هم می زند تا پرده ازدنیای نامکشوف او  اندکی ،آنی کنار زده شود و بعد اینکه علیرغم گونه گونی در فرهنگ و عقاید و جغرافیا ی زیستی آمال و آرزوها در یک نقطه تلاقی می کنندکه همانا بی سرانجامی حیات پیچیده آدمی و هستی اوست و احترام به حدود عاشقی او!

خردورزان و اندیشه محوران   همه حامل این  پیامهای مودب و متین! هستند و که ارزش بارها مرور و باز خوانی  را دارند به نحوی که ملکه جان گردند.

 باری زمانه می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق خویش را بسط ندهیم .باور کنیم قلب جهان جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کند از سر بهت و ناباوری.

 وتنهایی غم انگیزی که او  را با خود به دره ها و سیاهچاله ها می برد نیاز به همراهی و استغاثه پدرانه و مادرانه دارد.

راستی اگر قطره ای با دریا باشیم دریا می مانیم و اگر غیراز این باشیم به چشم هم نمی آییم که قطره به دریا است که می ماند و نقطه تلاقی ذهن و عین و شرق و غرب جایی ست که خورشید با همه عظمتش فقط چشمک می زند به بسامد متلون شب و روز،آن جا که "نه آغاز و نه انجام جهان است". 

                   ماهشهر تابستان 1389 علی ربیعی (علی بهار)

 

میگویند نقطه تلاقی شرق و غرب جایی ست در شمال سوئد آنجا آفتاب هرآن طلوع و غروب می کند و این دلنوشته به میمنت و مبارکی همین نقطه است!

 

 


خاطرات و خطرات

خاطرات جنگ در ذهن و ضمیرم تمامی ندارند لای هر کتاب و دفترآن روزها را که می گشایم بار خاطرات و خطرات ان روزهایند! .باهر کلمه ای یاداشت یا سروده ،همه شعرها  و خاطره ها چون آیینه ای بی همتا  ناگزیر جلوی چشمانم  گشوده می گردند ، تا شروع می کنم به مرور وباز نوشتن ، مثل اینکه هم اینک آنجایم ریز قضایا به آنی برای نوشتن بر دفتر یادداشتی ،تکبرگی سفید صف بسته اند .گویی عجله دارند ، نوبت را رعایت نمی کنند می خواهند که هر چه زودتر بر صحیفه روزگار ثبت شوند شاید هم ازتنبلی  و بی حوصله گی من گله دارند و ترس! که باز دفتر را به گوشه ای پرت می کنم تا کی باز شوند و یا هرگز باز نشوند بیچاره خاطرات و خطرات راستی که حق دارند به آنی این چنین به سمتم هجوم بیاورند حق دارند زیرا که من اینجا و دلم جای دیگر است.اینها را باید پاس داشت و به دیده منت نهاد که بر زمین زمانه برویند و نهال شوند و هر سال به تجدید فصول جوانه بزنند که شناسنامه نسلی هستند که به جبر و قضاء یا تسلیم ورضا شورها آفریدند .آره آن خاطره ها سالهای متمادی ست که در پستوی کمدی .لای دفتری که حالا به موریانه خورده گی رسیده اند منتظرند که به زندگی به تاریخ این سرزمین رجعت کنند و نسلهایی را فرا بخوانند و خبر رسان  آن همه دلداده گی و شجاعت باشند که مردانه و نه نداشت .

اما جنگ با همه خاطرات و خطراتش اصلا چیز خوبی نیست وقتی نزدیکترین رفیقت با یک تیر گلوله یا توپ یاخمپاره به هوا می رود و تو راست راست ایستاده فقط تماشا می کنی بی آنکه کاری از دستت ساخته باشد

ماهشهر ع-بهار

                                                 سروده بادام سفید

من همه دنیا را

به آزادی آدمی

به غرور نفس گیرش

آنگاه که از اقیانوس هستی می گذرد

می شناسم

اینجا که ارتفاعات بادام سفید است

بعد از طی طریقی طولانی

به صبوری بادم بن های

مغرور می رسم

آخر معرفت کبوتر و پرواز

ه ها ی ناگزیر !

در زیر بوته های خشک قرنها

هزاره ها

آشیانه صدها پرنده

نفسگاه کَل یا پلنگی

فارغ از التهاب تیرها و تفنگها

دیدگاه و دو شکا را بی خیال

یعنی کسی

این سو یا  آن سوی سنگرهای  خویش

نشسته در فکرحادثه ای

که بیاید یا نیاید

آسمان بهار اما

قشنگترین آبی امسال است

وابر مثل چهار ده ساله گی مجنون

گره خورده

در سینه بکر لیلی قُلٌه

جبهه مهران ارتفاعات بادام سفید سال 1365علی بهار

 


 

وطن

فرزندم پرسید
وطن چیست پدر
گفتم حسی  قشنگ است
در جان آدمی
یا بیشتر

مادری ست وطن
که از تن  جدا نشد
ماهشهر ع-بهار

 

غم غریبی و غربت قصه رضا قاسمی!

مهاجرت وغربت برای کسی که غریب می افتد علاوه براینکه به تعبیر مرحوم شاهرخ مسکوب احساسی دریغناک(نوستالوژیک) است از خاطرات به یغما رفته، بلکه جهانی ای ست مملو از سرگردانی روزهایی که برای مهاجر در پیش است در عین حال که در کلام نیز دو واژه مترادف هستند که شروع همسانی دارند یعنی همراه با مهاجرت غم غربت تلخکامی را کامل می کند.

زیرا آغاز یک جدایی طولانی ست که پایانی بر آن متصور نیستی وبی در کجایی از ماوایی  که حالا دور ودست نایافتنی ست و بعد سایه ای از امیدی موهوم که تو را بدنبال خود می کشد .

تنهایی و الینه شدن که  شامل همه عوامل از خود بیگانگی در جامعه جدید است قطعه ابتدایی پازل است و تو بی آنکه کاری از دستت بر آید حتی جرئت برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را نداری .و بعد افسوس از دست رفته ها را که خواب و خیالی بیش نبودند .

این وضعیت تراژیک شرح اندکی ست از رنج جدایی و افسرده گی برای نویسندگان و اهل قلمی که زیست بوم ابتدایی او  جهان سوم است ودر پی وقایعی  به اجبار به دنیای اول و شاید هم دوم کوچ می کند به گمان اینکه از رنج خود آزاری و تسلیم رهایی یابد و بعد به تصوراینکه  دنیای مناسبتتری که هر چیزی بجای خویش نیت را تجربه کند اما محیط جدید نه تنها مهیای پذیرش او نیست بلکه غم نان و معاش نیز به دیگر دغدغه های اهل قلم  اضافه می شود .لذا زمانیکه  دست به آفرینش ادبی می زند به خاطرات و خطراتی را که از دست داده به دیده غبن و افسوس می نگرند و بدنبال کسی یا چیزی می گردد که غم غریبی و غربت را برایش شرح دهد که این دریای فراق در گودالی نگنجد.

او دائما با خاطرات مبهم ازگذشته های تلنبار شده در کنج ذهن درگیر است ودر پی مفری دست به قلم می برد تا نقبی به ان سایه روشن های از دست داده بزند و گاهی تصویری از خود واقعی را در آیینه قلم روزگار بیابد بسان هدایت و ساعدی تا همان دریغناکی مسکوب وکی .وکی  و در این میان رضا قاسمی یک ازصدها نویسنده دور از وطن است که همه ماجراهای ذکر شده بالا شاملش شده است.

نویسنده سه گانه های همنوایی شبانه ارکستر چوبها  ،چاه بابل و وردی که بره ها میخوانند علاوه بر اینکه همشهری ما است البته اگر ناراحت نمی شوند چون پیش از اینکه خود را یک جنوبی و ماهشهری بداند اصالت اصفهانی خود را به رخ می کشد علتش هم این است که  ظاهرا از جنوب دل خوشی ندارند هر چند هنوز جای پای حمام و خزینه ای که پدرش در ماهشهر بر پا کرد به قوت خود باقی ست و به اضافه نیک نامی خاندان قاسمی در دهه سی و چهل که ماهشهریهای قدیم حتما بیاد دارند.

 جنوب و مناطق نفت خیز آن  بعد از کودتای 28 مرداد عرصه تحول و تغییرات اجتماعی عمیق بود و به طبع آن سیل مهاجران از اقصی نقاط کشور بخصوص اصفهان به آبادان واهوازو ماهشهر سرازیرمی شدند که اسباب درآمدی بود برای جویندگان شغل ، و در این میان کسب و کار دربازار جایی ویژه داشت لذا کاسبی به اصفهانی ها رسید چنانکه تهرانی ها کارگر فنی کارخانه ها می شدند و آرایشگری هم به شمالی ها و شیرینی پزی مال آذری ها بود که هر اتفاقی عواقب خود را دارد خوب و بدش بماند برای اهل اخلاق و معرفت و تحلیلش موازین جامعه شناسانه خاصی می طلبد که در حوصله این مقال نمی گنجد اما هر چه بود فضای ملتهبی از کسب و کار تا نیتی عمیق در مناطق جنوب آن سالها حاکم بود ! .

بگذریم ازآن همه خاطرات و خطرات که همه ما  از سر گذراندیم تا به انقلاب 57 رسیدیم اما جنوب آن سالهای بعد از کودتا خلاصه کودکی های نویسنده غمگین و در تبعید امروزاست و جای پای همه وقایع ریز و درشت آن سالها را از سال  شکست وسکوت و کودتا ی سال 32تا 57 پیروزی و 65 تبعید ناخواسته همه را در بایگانی ذهن و ضمیر نویسنده ارکستر شبانه چوبها می توانیم ببینیم و بخوانیم.

"هیچ صیادی، به‌وقتِ شکار، حضورِ خود را اعلام نمی‌کند. آن‌قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نیستیِ او را استشمام کند. خوب که رگ‌هایش از لذت آسودگی کرخت شد وقتِ فرود آوردن ضربه است. و من که شکاری بودم که از بدِ حادثه به قوانین تخطی‌ناپذیرِ صید آگاه است، حالا، سکوت و نیستیِ شکارچی فقط می‌توانست مضطربم کند. می‌مُردم بی‌آنکه، دستِ‌کم، دمِ پیش از مرگ، رگ‌هایم از لذتِ آسودگی کرخت شود. چه روز سهمگینی! و چه شبی از آن سهماگین‌تر".از کتاب همنوایی ارکسترشبانه چوبها ص 116

باری  این رضای قاسمی نویسنده که من می شناسم صاحب سبک و اسلوب  خوبی ست که اختصاصی او است وساده بگویم سوررئال  یا به تعبیری فرا واقعیت را در عین نوشتن خواننده را به معمایی چند لایه و تو در تو می برد تا آنچه را تصوری اززندگی یک آدم شرقی ست و اکنون آواره غرب است شرح دهد و به تصویر کشد و در این کار از دید من موفق است زیرا بی آنکه اصراری باشد آثارش در میان اهل قلم و جماعت کتابخوان بازتاب داشته است   و چون سیاق امیلی برونته در بلندیهای بادگیربه جریان سیال ذهن اجازه پر و بال داده است  و در این میان خواننده برای همنوایی با این ارکستری که به چوب می نوازد و طبعا خوشایند نیست  نیاز به پیشنه شناسی نویسنده و اثر ادبی ایشان دارد تا به درکی متقابل از سه اثر مورد اشاره بالا برسد .

 هر سه قصه  تقریبا در  یک سبک و سیاق از رنج آواره گی و توالی ناکامی های آدمی می گویند به اضافه غربت نشینی در آستانه دنیایی که ترا نمی شناسد و تحویل نمی گیرد که هرچه تو احترام شهروندی بجای آری در بهترین حالت غیر خودی و درجه دویی بیش نیستی همچنانکه این خودی و غیر خودی از سرزمین آبا اجدادی شروع می شود و چون برای تو غیر قابل هضم است غربت نشین می گردی.

جهان ما جهان ناعادلانه ای ست و هر جا که بروی آسمان همین رنگ است و آنچه حرف اول را می زند زور است که داخلی و خارجی آن تفاوتی ندارد اما قصه  انسانهایی ست که بناچا ر زورمضاعف  را تحمل کرده اند زیرا از همه جا رانده اند و به جایی نرسیده اند.

ازطرفی از سرزمین مادری  کوچ  کرده اند و رنج گریزاز خویشتن را به جان خریده اند و از سوی دیگر  جان پناه حیات در غربت هم مالی نبوده است  .

شاید بهترین تعبیر برای این گریز ناگزیر همین بیت عامیانه است که گاهی تکیه کلام مادرم بود که :

نه از غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم

خداوندا بگیر این طالع بد را که من دارم

رضا قاسمی هنرمند و نویسنده متولد دی ماه 1328 در اصفهان است اما چنانکه در بالا اشاره کردم بزرگ شده ماهشهرو از مهاجرین کسب و کار ان سالهای شکوفایی جنوب بعد از کودتای 28 مرداد 32 که فضای اعتراضی زیر پوست جامعه را خوب می شناسد . بویژه در جنوب که نقطه شروع و ختم ماجرا است که هنوز هم صدای اعتراض در محل فرودگاه فعلی ماهشهر و ناله مادری که در همان حال که به  کارگران آب می داد  به تیر غیبی از پای در می آید. آن مادر خاله مادر من بود که در پی اعتصابات کارگری ماهشهر کشته می شود و بعد به جهت تکریم از جانب کودتاچیان ماضی جنازه خاله مادر به کربلا برده می شود . و  خدایشان بیامرزد خاله مادر و مادرم را که هر دو درسینه خاک آرمیده اند .

قاسمی اولین کتابش را که نمایشنامه ای ست با عنوان کسوف در 18 ساله گی می نویسد و یکسال بعد آن را در در دانشگاه تهران اجرا می کند و در ادامه نمایش هایی دیگر با مضامین ملی و معترضانه نسبت به وضع موجود "چو ضحاک شد بر جهان شهریار"و سه نمایشنامه اتاق تمشیت، ماهان کوشیار و معمای ماهیار معمار که نشانه ای از روح پرشور و سرکش جوانی شهرستانی به جهت تعهد نسبت به نسل سرخورده دهه 40 و 50، اما متاسفانه مثل اکثریت روشنفکران انقلابی به مفهوم چپ و ملی آن بعد از انقلاب 57 شرایط کار برایش سخت شده و در سال ۱۳۶۵ به اجبار ترک وطن کرده و از آن تاریخ به امید برگشتی به سرزمین مادری  در فرانسه زندگی می‌کند چنانکه آثارش همه بوی این هجران ناخواسته میدهد.

آمدم ببینمت

خب مرا دیدی غرق در گه ،چرا نمیروی؟
باید ازت مراقبت کنم .داری خودت را نابود می کنی.
آنچه مرا نابود می کند دیگری است
می توان میان دیگران تنها زیست
عجالتا این دیگرانند که وسط تنهایی من زندگی میکنند .
این دیگران را تنهایی تو به وسط معرکه کشیده است
آمده ای نصیحتم کنی؟
آمده ام کمکت کنم از کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها.

ارکستر ناهمگون چوبها حکایت غربت تلخ کسانی ست که آشیانه آبا اجدادی را پشت سر خود خراب کرده و به ناچار در غریبه گی و مه گم شده اند.

 قصه همنوایی شبانه ارکستر چوبها از زبان راوی کتابخوان و نقاش که همسرش را از دست داده ودراین میان  تنها دخترش به شکلی غریب مثل فضای جدید آپارتمانی در پاریس از او فاصله می گیرد .

این که زندگی نیست در میان چند فرانسوی که خود بار مشکلند به همراه تعدادی مهاجر ایرانی در طبقه ششم آپارتمانی سکنی گزیدن کم از تنهایی مرسو در کتاب بیگانه کامو نیست چنانکه سرنوشت راوی و فراز و فرودی که او را احاطه کرده گاهی به جنون می کشاندش و گاهی تا مرز خود کشی میرود.

نویسنده  با شخصیت ها ی سرگردان و مانده در چهاردیواری ذهن و عین با س و سکوت اجباری به  گونه ای رفتار می کند که  از همدلی و همزبانی حتی با خویش نیز گریزان است  و دائما در حالت خود ویرانگری و ایستایی محض مکان و زمان از وقایع سلب مسئولیت می کند." این که فرانسوی ها معمولا در زندگی کسی دخالت نمی کندد برای من, که متعلق به انزوای خودم بودم, امتیاز بزرگی بود. اما برای اولین بار از خودم پرسیدم مرز این عدم دخالت تا کجاست؟ و این عدم دخالت تا کجا امتیاز آنهاست؟
بندیکت نگاه تلخ و سرزنش باری به من کرد و در اتاقش را محکم بست. خب, تکلیف من روشن شده بود. فرانسوی ها در چنین موقعیتی هم ترجیح میدهند در کار دیگران دخالت نکنند. با وجدانی آرام برگشتم به اتاقم و در را بستم"

لازم به گفتن نیست انچه باعث آواره گی و مهاجرت رضا قاسمی و ده ها چون او به خارج از کشور و پناه آوردن به دامان بیگانه گردید انقلاب بود و کلا انقلابات همین هستند که کمابیش در کتاب همنوایی شبانه به آن اشاره های وهم گونه شده است یعنی شروع انقلاب با مطالبات عده ای و پایان ان با رنج و مصائب و هدم عده ای دیگر و در آخر نه برنده ای می ماند و نه بازنده ای و به یک صورت همه بازنده این بازی تلخ می شوند که نامش انقلاب است، کبیر و صغیرش بماند که فرانسه و روس تجربه کردند و البته به جایی نرسیدند .

همه چیز با حوادث غیر مترقبه شروع می شود شادی و رنج انقلاب و زمانهای از دست رفته نسلها و سپس اتفاقی که روایت تلخ زندگی هنرمندی را که هم نمایش نامه می نویسد و هم موسیقی دان بزرگی ست در بر می گیرد.

و در آخر به رمان نویسی پناه می آورد که اتفاقا در اینجا نیز موفق است زیرا در متن قصه تعلق خاطر به وطن را که بعد از سی سال کمرنگ شده با فلاش بک خاطرات در مه آلوده گی زندگی و پستی و بلندی هایش به تصویر می کشد یعنی سبک و سیاق و توانایی قلم این اجازه را به نویسنده می دهد که بین وضعیت امروز در پاریس و گذشته مبهم میهن پل بزند و خواننده را با غمهایش شریک سازد زیرا که سالهای بسیاری ست که طفل شادی از میان ما رفته است. باری رضا قاسمی همشهری ما نویسنده ای ست که درون آشفته انسان امروز را  زیر بارعواطفی چون ترس، نفرت، عشق و اضطراب مزین  به طنزی تلخ !می شکافد.

 

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

http://www.madomeh.com/site/news/news/10069.htm


عاقبت توتالیتاریسم

می گویند تقدیر این بودکه ملت آلمان به جای انقلابی سوسیالیستی، در دام فاشیسمِ حزب نازی بیفتد. اما چرا چنین شد؟ بی‌گمان بسترهای اجتماعی و ی برای این اتفاق مهیا بوده‌اند و مهمتر از همه، ملت آلمان  (در اواخر دومین دهه از قرن بیستم) به التیام غرور جریحه‌دار شده خود (با شعارهای پرشور نازی‌ها که قرار بود دوباره آنها را به اوج اقتدار بازگردانند) می دادند، بیشتر گرایش داشتند، تا رسیدن به بهشت برابری که مارکسیست‌ها وعده می‌دادند. جالب اینکه تاریخ نشان داد نه نازی ها آلمان را عاقبت به خیر کردند و نه کمونیست ها روسیه را! البته از دید من تا اوضاع همین است و آدمی همین، عاقبت بخیری را متصور نیستم!

 از کتاب گراند هتل پرتگاه اثر استوارت جفریز

در آشوب دریا

ترانه های امواج را دوست دارم
اگر چه سهمگین

 بر تخته سنگ ها می کوبند

در آشوب طوفانی دریا!
و کشتی ها

که در دالان گرداب ها می پیچند

در آشوب طوفانی دریا
و ماهیان رقصنده
که از تلاطم  امواج  می گریزند

درآشوب طوفانی دریا
جهان !
ساحل شکننده ای ست

 تسلیم آوار طبیعت
هول ابرهای  تیره

سیلاب های بی محابا

گویی دگردیسی جهان زاینده را رازی نیست

مگر یکی بود یکی نبود

شاید هم هیچ کس نبود

اینها مظاهر غوغای هستی یند
اگر که آدمی بداند!

در آشوب طوفانی دریا

می رقصم و می رقصم
چون گیسوی دراز دامن یار و انوار درخشان مهتاب
به شب ظلمانی ترس

استغاثه و یاس

در آشوب طولانی دریا

و زمانی که مستی غالب است
بسان مرغان طوفان

 همه حجم باد را به ستیز می طلبم

در آشوب طولانی دریا

گاهی می نویسم به تاریخ شکوفه های گیلاس

بوته های نورس ریواس

در اردیبهشت غمگین هرسال
کاش صبوری  قلب این مرغان
در سینه آدمیان می تپید
تا سبکبال از اکسیژن صبحی درخشان
به سی میرسیدند ابدی!

در آشوب طوفانی دریا
کیش علی ربیعی (ع-بهار)


در باره اتللو!
نوشتن ازآثار شکسپیر در همه حال دشوار است بویژه از سوی همچو منی ! زیرا که از جنبه هنری بی نظیر ودست نایافتنی ست و بی هیچ حرف و حدیثی بر قله معرفت هنری ادبیات جهان جای دارد.

 بعلاوه آثار این نمایشنامه نویس قرن ۱۶ میلادی   فریاد بیداری برضمیر ناخودآگاه  ادمی ست یعنی آنجا که وجدان آلوده به گناه را به محاکمه می کشاند بی آنکه نیازی به قاضی باشدبویژه هنگامیکه جیفه دنیایی یعنی قدرت و ثروت و به طبع آن دروغ و ریا او را دچار فراموشی و خاموشی کرده است .

در عین حال همه اثارش آموزشی نیز هست زیرا راه و رسم انسانی زیستن را به ما می آموزد به اضافه جنبه های عمیق اخلاقی را در خود دارد که طی فرآیند سخت و شکننده فرهنگ و تمدن بشری بدست آمده است بگونه ای که  کردارنیک  در متن نمایشنامه هایش نهادینه شده است  بی آنکه شائبه تزویر و ریا  در انها باشد .

از نگاه من آثار شکسپیر  به حقیقت شعر حافظ می ماند که شلاق بر اسب چموش نادانی و جهل می زند شاید که بشریت اندکی رستگار شود هر چند دست خرد کوتاه و خرمای امید بر نخیل  .
من به شخصه به جهت یاد آوری جنبه های مثبت  اخلاقی چون راست گویی و اعتماد و بردباری و مقابله با تحقیر و نفرت بارها و بارها به آثار ایشان مراجعه کرده ام که هر بار یاد آور درسی بوده است  بویژه دو نمایشنامه هملت و اتللو که قصد دارم در اینجا اشاره ای مختصر در باره این دومی داشته باشم .نمایش اتللو در باره فرمانده ای ست به همین نام که به علت دروغ های غلامش یاگو برای برانگیختن حس حسادت او و شک به همسر ش مونا و فکر خیانت همسر به تحریک یاگو تصمیم های دیوانه وار  بگیرد و سرانجام آن تراژدی هولناک حادث شود  یعنی  مثل اکثر نمایش نامه های شکسپیر تراژدی مرگ قهرمانان  رقم بخورد.
این نمایشی ست که سریع  به عواطف و رفتارها و ابعاد مختلفی از وجود آدمی مثل قضاوت و دروغ و شک و ریاکاری اشاره دارد و در آخر  عدم اعتماد در روابط آدمها را بزرگنمایی می کند. به گونه ای که مخاطب با خواندن آن می تواند طبق تاویلی کاملا شخصی هر کدام از این ویژگی ها را موثرتر و نیروی محرکی قوی تر در تصمیمات تلخ بشر و بازتاب آن در زندگی این جهان پیچیده یعنی روابط انسانها که رنج و درد را با هم مقدر میکند .
و البته  در این میان آنچه باعث دگرگونی و کنش و واکنش قهرمان و ضد قهرمان میگردد شک و تردیدی ست که بین آنان شکل می گیرد . قهرمان نمایش در آزاری جانکاه بین شک و یقینی که مهتر افریده گرفتار است  و در آخر جان    مایه شک است که اتللو دیوانه وار به مونا می گوید دلم می خواهد تو را بکشم سپس آسوده  دوستت بدارم!

زیرا سزای خیانت در عشق مرگ است و پرده حقیقت با فریاد یکی و سکوت دیگری خاموش می شود و آنچه می ماند خاکستر ی از گناهکاری همه آدمهای نمایش نسبت به یکدیگر است از یاگوی حسود تا اتللو زود باور و مونا ی بیچارهو" راستی کدام سینه پاک است که گاهی گمانهای ناپاک در آن راه نیابد" از نمایش اتللو
  
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)


 

مسیر توسعه آزادی ست
کلید واژه اندیشه جان لاک فیلسوف انگلیسی آزادی طبیعی انسان است که بر روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد منظور از آزادی از دید لاک آن است که نباید به افراد بدون اجازه آنان وظایفی را تحمیل کرد.لاک پایه گذار لیبرالیسم و پدر انقلاب انگلستان بود و شاید به تعبیری توانست از طریق اندیشه متکی بر آزادی مسیر تاریخ قوم آنگلوساکسون را تغییر دهد.او توصیه گر روابط اجتماعی بر اساس دو اصل وضع طبیعی بشر و قرارداد اجتماعی در میان جوامع بشری است که از مسیر علوم انسانی متحول و پویا می گذرد .راستی چه ساده و مختصر و مفید با همین نظریه های راهنمای عمل بی آنکه لازم باشد پیچیده اش کنیم می توان جامعه ای بی چالش از تقسیم به خودی و غیر خودی ساخت.
از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

سروده نه دیو و نه دیوار
آنگاه که آسمان
بعد از باران غرق رنگین کمان  شود
و بره های سیراب
به شبدر های اشباه بی اعتنایی کنند
و غازها و اردکها
با آهنگ صدایشان جفت جفت
شهد زندگی برویانند
و پلنگان در شب های روشن
به ماه رسند
من نیز با همه خسته گی
به رنج بی طاقت هستی لبخند می زنم
باشد که زنده گان
  روزگاری
از رنگین کمان تا بره ها
و از پرنده گان و پلنگان تا انسانها
با اتفاق های قشنگ
بر همین زمین ناهموار و امین
دنیایی بسازند
که نه دیو باشد و نه دیوار
نه زندان باشد و نه آزار

آتش بس وظیفه انسان است!
که هستی
بی دلیل راه نیز
همه صلح است و
آشتی ست

از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

 


سروده بدترین عادت بشر!

هر چند من

سالیانی طولانی در جبهه بودم
اما حس دشمنی نداشتم
حتی نسبت به سرباز دشمن
اصلا من نمی دانستم
دشمنی یعنی چه
و ما چرا این همه دشمن داریم!
جنگیدن بدترین عادت بشر است

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)
این قطار لعنتی!
بعد از مدتها به جهت کاری فوری با قطار عازم اهواز و سپس ماهشهر هستم .یادش بخیر سالهای دانشجویی سفر با قطارهای درجه ۳ معمولا جزء جدایی ناپذیر سفرهای من بود. آن سالها که حالا خاطراتش نیز در ذهنم کم رنگ شده است از اهواز تا مشهد را یکسره با قطارهایی که هر کوپه ۸ نفره به اضافه سه چها مسافر بدون بلیط بر روی  صندلی ها ی زمخت چوبی می نشستیم  تا بعد از 20 ساعت هن و هن کنان به تهران برسیم .

 آنگاه توقفی یک روزه در تهران آلوده به فقر و غنا که چشم و دل را آزار میداد و در همه مظاهر زندگی این فقر و غنا نمود داشت از کیف و کفش تا رنگ رخسار که حکایت بود از سر ضمیر ستم!،سالهایی که نسل جوان نمی توانست بی تفاوت باشد و نبود ،راستی که تهران آزار دهنده بود و لذا فشار و التماس برای تهیه بلیط برای گریز از جنوب مسلولش و شمال فربه اش .

لذا مجددا سوار بر قطاری دیگر و طی طریق طولانی و خلاصه آش همان و کاسه همان  و ایستگاه اخری راه آهن مشهد بود که بی نای و نی ای ناشی از سفری دور و دراز به یک سکه ۱۰ ریالی با تاکسی زرد و فرسوده عازم خانه می شدم خانه ای که هیچ گاه ثابت نبود زیرا از خصوصیات زندگی کوتاه دانشجویی جابجایی از این خانه به آن خانه از این دوست به آن دوست می شد که برای تنوع و تمدید روحیه و روان چیز بدی هم نبود.

خاطرات مثل برق و باد در این بعد از ظهر اردیبهشت ۹۸ از مقابل ذهنم می گذرند بسان همین قطاری که روبروی پنجره اش ایستاده ام تا شاید بچه های نازی آباد و جوادیه برای پاسخ به حس تنفر خویش مثل همه ازمنه ها ی تاریخ سنگی به سمت پنجره های قطار  پرتاب کنند و سری بشکند و دستی خراش بردارد یکی بخندد وعده ای عصبانی فریاد بزنند و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نباشد.
آره حالا در دهه ششم عمر باز هم با قطار شرکت رجاء عازم اهواز هستم و البته با تغییر کمی و کیفی در همه مراحل سفر از وضعیت مرتب قطار تا محیط آرام بخش راه آهن مدرن تهران  که حقیقتا چشم نواز است مخصوصا تغییر و محو آن سقف مسقف که به شکل SS گویا نمادی از آلمان هیتلری بود که در روزهای آخر سلطنت رضا شاه درست شده بود یعنی همان روزها که بین نظام شاهنشاهی مدرن و دولت نازی آدولف هیتلر رابطه ای گل و بلبلی برقرار است و صدها قرارو مدار بین دو کشور آریایی جدا افتاده در حال انجام است  و همین دلیل کافی ست که به تریز قبای انگلیس برخورده و حالا هم که با اتحاد متفقین و به میل آنان ایران پل پیروزی جنگ جهانی دوم شده بود آستین رضاشاه قدر قدرت را گرفته و داخل کشتی گذاشته و به جزیره موریس تبعید می کنند تا همان جا نیز به دار فنا یا دیار باقی میرود و خلاصه در آن روزگاران من با نگاه کردن به سقف راه آهن تهران و دیدن این علائم خاص یعنی SS آن همه خاطره های لجن از فلاکت ملی در ذهن و ضمیرم مرور می شدند .

و البته خاطرات سفرهای دورو درازمتمادی با قطار از تهران به مشهد و زندگی سراسر ماجرای سالهای پر التهاب ۵۵ تا ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ تلنباری از مقاطع حساس تاریخی ست که همچنان ادامه دارد و ترس ها و تردیدها سر باز ایستادن ندارند.

شروع تحصیل با هیجان  ناشی از تغییر و  تحول در ذات اجتماع آن روزهای ایران است که  با کینه کودتای ۲۸ مرداد تکمیل می شد زیرا حس می کردی باید از آن همه ظلم و ستمی که بر کشور و ملت رفته از کسی یا چیزی انتقام بگیری و من نیز خواهی نخواهی مثل اکثریت همنسلانم به این موج و احساس پیوستم بگونه ای که در همان سال اول در حالی که هنوز در حال و هوای دبیرستان بودم بوسیله گارد دانشگاه بازداشت شده و روانه بازداشتگاه می شوم و در همان جا مصائب و مسائلی دستگیرم می شود و بعد هی دویدیم و دویدیم
که بسازیم جهان فردا را
بهار زیبا را
ما که به آخر رسیدیم
نه بهار زیبا شد
نه ساختیم جهان فردا را
و خلاصه قطار زندگی هی رفت و رفت و نسل من از کودتای ۳۲ با انقلاب ۵۷ انتقام گرفت و بعد تسخیر سفارت آمریکا بوسیله دانشجویان نسل ما که از دید من سیلی متقابلی به آمریکای کودتا چی بود و اندکی بعد به سرکردگی خیلی ها از جمله دکتر عبدالکریم سروش و بنی صدر وکی و کی به نام انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاهها هجومی غیر قابل تصور  آغاز شد و تا بجنبیم تراژدی های دردناک در آن فضای رعب و وحشت رقم خورد و برای سالها دانشگاه ها تعطیل گردید و جنگی خانمان سوز با عراقی که صدام حاکمش بود پدیده غالب آن سالها گردید.
برای سالها دانشگاه باید تعطیل می ماند اما برای ما ترم آخریها بعد از ۲ سال که از انقلاب فرهنگی می گذشت با قید و تبصره های من درآوردی و عناوین بلامانع و مشروط و مشروط مقید و در آخر اخراج ،تعداد اندکی از سال آخری ها که من هم جزء آنها بودم با عبور از دیوارهای متعدد و بتونی پاکسازی و بازسازی دانشگاه به عنوان مشروط مقید و آخرین رده ای که اجازه داشت ترم آخر را به سلامتی طی کند مجددا به دانشگاه برگشتیم که ای کاش این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گرفت زیرا جای خالی هزاران دوست و همدل و همنشین را در کنار خود خالی می دیدم اما به هر ترتیبی بود آن چهار ماه ترم آخر نیز به همراه توپ و تشر استاد و دانشجوی انجمن اسلامی طی شد و کلی منت که به ما اجازه دادند بتوانیم به سلامتی لیسانس بگیریم .و زندگی به تمام معنا زهر ماری ادامه پیدا کند و برای یافتن کار باز باید از دیوار بتونی گزینش نیروی انسانی عبور کردن و در آنجا بعد از کلی چانه زدن به تو پیشنهاد کنند از این کشور برو اینجا جای شما نیست یاد همان گفته شاه بعد از تاسیس حزب رستاخیز می افتم که فرمود هر کس مخالف است دنبش را بگذارد سر کولش و از این مملکت برود و همه دیدیم که کی رفت و کی ماند اما حکایت من و امثال من همچنان باقی بود. و راستی این قطار لعنتی چه خاطراتی را که زنده نمی کند!
در قطار اردیبهشت ۹۸ ع-بهار


قصد دارم صبحی بتراشم

با نگین شبنم

الماس خورشید

و به هوای پاک سرزمینم

بابونه و ریحان تعارف کنم

اما هنوز بر نخواسته

چاقوی تیز رهگذری

همه رویاهایم را

درو می کند

ماهشهر ع-بهار

یادداشتی  بر کتاب  کافکا در کرانه اثر موراکامی
در باره بعضی شرایط واز بعضی کس ها قلم بی اندکی هدایت گری خودش پیش میرود از بس سهل الوصل هستند آنها، ! انگار که از دهلیز لیز غاری شیشه ای می گذرند و تو شفاف آن ها را ورانداز می نمایی بی آنکه برای تو زحمتی درست کنند مثلا همین نوول ها و رمانهای موراکامی که وقتی شروع به خواندن می کنی نویسنده یکراست تورا با قصه همراه می نماید و مثل کنه به ذهنت می چسبد و این کار و بار بی واهمه و رقیق در قلمفرسایی تا جایی ادامه میابد که انگار تو خود نویسنده هستی و ماجراها را نیز باید بیافرینی من این سبک نوشتن را که اشتراک عمیقی بین خواننده و نویسنده رقم می زند جهانهای موازی می گویم هر چند منتقدین و خود موراکامی نیز چند بار به جهان موازی داستانهایش اشاره کرده اند اما انها منظورشان متن روایی قصه یا همان سبک نگارش بوده است اما از دید من در این داستانها خواننده و رمان در یک مشارکت غیبی پابپای هم پیش میروند تا آنجا که خواننده حس می کند قلم بدست گرفته و شروع به خلق اثری تازه نموده است و لذا این همه اشتراک بین خواننده و نویسنده را من در کمتر اثر ادبی دیده ام به همین علت با کتاب هایی سراسر معما گونه روبروهستی که هر کسی از ظن خود یارت می شود بویژه آخرین رمان موراکامی یعنی کافکا در کرانه که در یک ارتباط و موازنه مورد دلخواه خواننده پیش می رود با دو قصه به ظاهر بی‌ربط به همدیگر یعنی زندگی کافکا تامورا و  ساتورو ناکاتا که اولی در روزهای فرد شروع می شود و خواننده فکر می کند باید یک شخصیت واقعی باشد که دارد بحرانهای روزمرگی را پشت سر می گذارد از نوجوانی پانزده ساله که با پدر بوده و حالا می خواهد بدنبال خواهر و مادرش برود شاید جا دوی خوشبختی را در پیدا کردن این دو بیابد و داستان دومین قهرمان قصه یعنی ساتورو ناکاتا در روزهای زوج قصه می گذرد که اگر افلاطونی به زندگی بنگریم شاید به این نتیجه برسیم که ساتورو ناکاتا بخش اتوپیایی زندگی ست که موراکامی خلق می کند اما هیچ مزیتی بر قسمت واقعی آن ندارد زیرا اول و اخر ماجرا به شکست می انجامد که من فکر می کنم زندگی نه یک  فرصت است و نه یک شانس بلکه فقط یک اتفاق ساده است که بی هیچ هدفی رقم می خورد.

من بشخصه در عمق آثار هنری ژاپنی از موسیقی تا شعر و رمان نوعی شکست و سرافکندگی مشاهده می کنم وبعلاوه یک  تیرگی مدام در فضای ترسیم شده که همه جا غالب است بویژه اگر به آثار بعد از جنگ جهانی دوم رجوع کنی این شکست را بیشتر حس می کنی و آثار موراکامی نیز از این قائده مبرا نیست زیرا در زیر پوست این آثار که هم پوچ و هم غم انگیز و هم تلخ است ضمیر ناخودآگاه وجدان عمومی  کماکان در پی انتقام است اما راه رسیدن و چیرگی را علیرغم جستجوی کنجکاوانه نمی داند و نمی یابد زیرا بی خیال هم نیست که اگر می بود این نگرش را در زوایای قصه ها و بطور کلی هنر ملی  خویش وارد نمی کرد و به ثمن بخسی هر چه را داشت ارزانی قوم برنده می دانست و می گفت من را هست بط را ز طوفان چه باک!.

موراکامی نویسنده شهیر ژاپنی در کتاب کافکا در کرانه جایی اشاره دارد  که زندگی همیشه مثل طوفان شنی ترا آنجا که دوست دارد پرتاب می کند حالا تو هی تلاش کن که در مسیری که خودت انتخاب کرده ای قرار بگیری شاید که رستگار شوی اما  این طوفان لامصب جسم و جان را آنجایی می برد که ثوابش در آن است و این کشاکش مدام ادامه میاید تا آنجا که سر از خانه ارواح چار دیکنز در می آوری ! خانه ای جهنمی که قصد فرار از آن را داری اما هر بار به مناسبتی باز جذبه خانه تو را به همان سمت کذایی می کشاند لذا وکیل می گیری که برایت خانه را بفروشد اما در کشاکش دادگاه و خریدار ، فروشنده که تویی آنقدر هزینه می کنی که در صورت فروش خانه دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند پس آن به که خانه را با همه اجنه اش به همان وکیل بسپاری و خود مثل قهرمان کتاب کافکا ی در کرانه موراکامی اجازه دهی طوفان حوادث هر جا که میلش کشید تو را ببرد حالا می خواهد کافکا نامورا یا اوساتورو ناکاتا دو قهرمان بی خیال کتاب باشند که عاقبت با علائق و نفرت های موازی از زندگی سگی جایی در کرانه ساحل دریا به هم می رسند انجا که طوفان آنها  را می برد و این طوفان نه سرنوشت تو که حتما خود تو باید باشی با شمایلی و دنیایی که در ذهن مثل هر آدمی از توهمات خویش ساخته ای و فکر می کنی حقیقت همین بدیها و خوبی های تو است .

باری بارها درگیر رویا ها و واقعیت های ابدی هستیم و شاید هم خود را جا پای خدای فرضی می گذاریم و خلاصه اش می کنیم به اینکه باید کاری کرده باشیم با دلایل خاصی از تن دادن به آن لحظه ها از رویا و واقعیت بی آنکه حتی خودمان را بتوانیم قانع کنیم و یا برای درونیات خود قابل دفاع باشیم  که مرز این دو کجاست و اصلا مرزی وجود دارد گاهی هم فکر می کنی فقط جامعه ای که تو در آن زندگی می کنی در چنبره مار خودی و غیر خودی گرفتار است اما دقت که می کنی جهان ما و بلکه همه تاریخ بشر با همین دو ابریشم خودی و ترکش غیر خودی تا اینجا کش اومده و تا دنیا دنیاست شک نکن درب موریانه خورده قیل و قال بشری! بر همین مدار بچرخد هر چند عنقریب است که به آرزوی من و تو  این بنای پوسیده فرو ریزد مثل آرزوی قهرمان کافکا در کرانه شاد و سرخوش با گربه ای ملوس بدنبال افسانه های خیالی یونان باستان و خدایی که همواره یکی را نجات می دهد و صد تا را در چاه می اندازد.
پیچیده اش نباید کرد زندگی  به تعبیر موراکامی در همین کتاب فقط یک جور سعادت هست که دست نایافتنی ست اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد و به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است کوتاه و مختصر اما بدبختی داستانی ست هزار تو که با ادمی اغاز می شود و با هماو به ابدیت می پیوندد به فرض که ابدیتی باشد .این قصه رازی است که همان به که نامکشوف بماند زیرا این طور حداقل وجدان تو آسوده تر است زیرا شخصا برای موقعیت بهتر تلاشت را کرده ای به نتیجه نرسیدی نرسیدی بدرک! زیرا تو فقط یک سر قضیه سرنوشت هستی آن سوی ماجرا که حوادث تنیده در طوفان شن باشند به جایی می برند ترا که از خاطر خطیر هیچ جنی نمی گذرد مگر همان گربه ای که دوست داری در کنارش اندکی به آرامش برسی اما دریغ از انصاف روزگار که هیچ وقت به انصاف رفتار نکرد نه با شاه و نه گدا و دقت هم که می کنی می بینی فاصله ای میان خانه ارواح دیکنز تا کافکا ی در کرانه موراکامی نیست نه مکانی که بتوانی در آن قرار و مداری بگذاری و نه زمانی که فرصتی برای تجدید خاطره باشد تا به خود بیاییم رمان زندگی به آخر خط رسیده تازه اگر عزیزترین کسانت ارزوی مرگت را نکرده باشند و من هنوز دنبال کفش هایم می گردم تا اندکی پا نباشم زیرا تا بخواهم از آن همه پیچ راه ها بگذرم شرق و غرب و شمال و جنوبم را نمی یابم و باور کنید همه هدف موراکامی در کافکا در کرانه و دیکنز در خانه جنی همین است که به خوانندگان این دو اثر یادآوری کنند حتی در خیال نویسنده هم محل کوچکی برای امن و آسایش بشر نیست.

 ونویسنده چه صمیمانه و خوب وظیفه روشنفکری خود را در این رمان جانکاه از وضع سرکوب بشر در عرصه های مختلف از خانواده از  هم پاشیده بر اثر جدایی تا آواره گی نسلی و قومی و ستیز بی پایان با درون و بیرون و در آخر بدنبال نخود سیاه رفتن کافکا نامورا  تا دانای کل یعنی اوساتورو نامورا هر یک به صورتی فقط جنون آدمی را آشکارا فریاد می زنند  .

بعلاوه نمی خواهم مجددا باور کنم اما در پیرنگ آثار نویسندگان ژاپنی دقت که می کنم نوعی سرشکستگی و تحقیر در ماجرای حضور همه جانبه آمریکا در ضمیر ناخودآگاه این جامعه از بعد از ریزش بمب اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی تا تسلیم بی قید و شرط امپراطور مشاهده می کنم  که به نوعی نویسنده و شاعر ژاپنی آن را به هر صورتی که بتواند بازتاب میدهد مثل نویسندگان ایران ما بعد از کودتای ۲۸ مرداد که اتفاقات بعدی رقم می خورد تا اندکی سرافکندگی شکست التیام یابد هر چند بعد از این همه ماجرا که بر ما رفت عاقبت زندگی در فضای پر التهای انقلاب و جنگ و تنش نیز مالی نبود می بینی از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم که البته دلیل دارد و آن هم همگونی قصه شکستها و پیروزی های آدمی که در همه جا یکسان است فقط جغرافیا فرق می کند که آن هم آداب خود را دارد.به تعبیر مترجم خوب کتابهای موراکامی آقای مهدی غبرایی آثار این نویسنده از حضور نوعی فقدان و پوچی محض و روابطی که شکل نمی گیرد اوج و فرود و گره می آفریند و به یاد داشته باش که موراکامی بارها اشاره می کند نوشتن رمان برای من مثل خواب دیدن است لذت بخش و در آخر چون مرد تنهای شب در کنار ساحل به آواز باد گوش می سپارم که پر از تنهایی و ناامیدی ست .
ماهشهر از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 


لاک‌پشت های گالاپاگوس!
چرا از چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ اینقدر بدت میاد بابا آخر هفته ست گفتم خودت می دانی از آخر هفته ها خسته ام خسته ،انگار دری از درهای جهنم موعود به  رویم گشوده می گردد و بعلاوه از ستم زمانه مثل هر بنی بشری  بیزارم . اما چه کنم که نفس اماره ام دست از شوخی بر نمی دارد.باید برخیزم دو سه تا فلافل گذاشتم روی گاز برای شامم اما از بسکه ذوق زده ام از قار و قار کلاغ های پیر فراموش کردم بلند شم و گاز را خاموش کنم همین طور سوخته سوخته شدند عینهو دل من ! اما باز هم می شود خورد من  کلا در پوست کلفتی شهره عام و خاص هستم  و از  رو نمی رم .
میدونی  در شرایط  عجیبی  بسر می برم و  با هیچ مهارتی مشکل ندارم که اختصاصی بنی بشر است    از چاپلوسی و دله ی بگیر و بیا تا اقوام دیر حضم یاجوج و ماجوج که دارند زیر یه سقف نقطه چین برویتان،گل میگن و گل می شنون! ستاره گفت کی خبر داره  گفتم جدی نگیر هیچکی نمی دونه .

تازه بعد از عمری حالا به ابن نتیجه رسیده ام که هیچ کس نمی داند هدف اینا از این کارها چیه و حتی خودشون هم در جریان کار خودشون نیستند و بدتر از این نمی شود برای آینده هدفی رقم زد .
ستاره که خیلی دور است با یه پشه هم که دور سرت ویز ویز می کنه  نباید هم داستان شد یعنی شلم شورابا تر از این ممکن نیست وقتی بعد از سالها نمی دونی هدف از این همه عزا و عروسی چیه به خودت می گی چقدر موضوع هست برای نوشتن تا می توانی مثل همه توله های دنیا از سگ و سوتک  تا سوسک  شلوغ کن حتی شده زیر آفتاب داغ تابستان و روزگار دفع فاضلاب های بیشمار بر رخسار دریا و خورشید بنویس دریغا توله های مزاحم!
می شنوی قطار تاریخ بی هدف سوت می‌زند تا هر چه حیوان است سوار کشتی نوح شوند و ناخدای خسته دست در دست غلامی بی مزه و مزدبگیر تازه خنده اش می گیرد وقتی می فهمد نوح بیچاره فقط نهصد  سال و اندی  عمر کرد و آخرش گفت انگار از این در اومدم و از اون در رفتم ! بقول سید علی صالحی شاعر دریغا ملا عمر!
ستاره گفت داری با کی درد دل می کنی گفتم با تو یا این همه غول بی شاخ و دم چه فرقی می کند .من فکر می کنم نیاز به هیچ چراِغ راهنمایی نیست و تو مثل هواپیما هر روزی دیگه خیلی نزدیک فرودگاه هستی و من در این بالکن انتظار می کشم تا هر جا که دلت خواست فرود بیایی شده در شلوغی یه جاده دم صبحی ، همین که مسافران سالم پیاده شن باید خدا رو شکر کرد ستاره گفت راستی راستی فکر می کنی من یه هواپیما هستم  گفتم فکر نمی کنم یقین دارم،
بعد مثل من  اندکی لبخند زد گفت چاره ای نیست می پذیرم همه ما داخل یه هواپیما هستیم منم که از این پایین دارم ‌به زمین نگاه می کنم دقیقا شبیه یه هواپیما ست  زمین که معلوم نیست قصد داره کجا فرود بباد گفتم حالا درست شد .من و تو همواره سر بزنگاهها برای خنده هم شده به توافق می رسیم .
سناره گفت خیلی تصورات درستی از وضع موجود ارائه دادی بهتر از این نمی شد که نشون بدی هیچ چیز سر جای خودش نیست از فدراسیون فوتبال تا مربی تیم ملی فوتبال ایران خوب بیشتر از این نمی شود گفت دیگه چه چیزی سر جای خودش نیست و اصلا هدف از زادن و شدن ما برای چیست و تصمیم به نشست و برخواست  لاک‌پشت های گالاپاگوس و در گوشی برای این همه ماهیان و ماکیان و مادیان دولا و پهنا نرخ تعیین کردن از سر چه قصدی ست .
ستاره گفت فراموش کردی یکی یه بار گفت خیری یت است گفتم تو از کجا یادته مگر هنوز هم فوتبال بازی می کنی با این همه سن و سال بلند و بد قواره که از تخت سنگ های همان جزایر مرجانی بدترکیب تر شده ای .ستاره گفت علیرغم اینکه خیلی دوستت دارم اما باید بگویم حسود نیاسود .گفتم من از حسادت بیزارم حتی برای لاکپشت های پیر گالاپاگوسی دعای طول هم عمر دارم .
باز گفت میدونم چی می کشی مردک ببین حالا چند تنی پیدا شدن که دارن به چینی ها راه و رسم ماهی فروشی را یاد می دهند تو چرا ناراحتی.
گفتم آره درسته   چینی ها از قدیم همه ماهی گیر بودن واز  تکرار مکررات خسته شدن.

ستاره گفت یادت نره چینی ها یه چیز دیگه هم گفتن که بدرد این طرفی ها هم می خوره .گفتم چی گفتن .ستاره گفت چینی ها می گن هی گربه جان تو برو موشت رو بگیر به سیاه و سفیدش چکار داری گفتم خوب منظور .ستاره گفت طرف را به ده راه نمی دادن سراغ کدخدا رو می گرفت و خلاصه شما اول برادریت رو ثابت کن یعنی کلا یه کاری بکن آدم حسابی ِ ملت رو دنبال نخود سیا نفرست!
از همه اینها که بگذریم به بعضی از این لاک‌پشت های گالاپاگوس که فکر می کنم، قلم فریاد می زند بنویس و دفتر مثل جگر زلیخا ‌ورق می خورد.
ماهشهر ع-ر


آمریکا آمریکا
باشگاه فرومایگانگی
و فرودگاه خشم جهانیان
چقدر بنام زیبای آزادی آدم کشتید شما!
تا این پاکترین خونی که از آدم تا اکنون بر زمین ریخت
بی تعارف حالا می توان نوشت
دنیا به پیش و بعد از سردار سلیمانی تقسیم می شود
و این آتش افروزی دامن ظالمین را خواهد گرفت.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)

توهم قدرت امریکایی
احتمالا نظام ی حاکم بر امریکا بخاطر توهم قدرت به جنگ جهان آمده است .

می توان  در چهره تک تک گروههای ی آمریکای معاصر غرور وجنون هیتلری را مشاهد کرد و به تعبیری شاهد   بیماری توهم قدرت بود  مثل آن همه متوهمان گذشته و  حال  که جهان را به تباهی کشاندند.

و باید اضافه کنم وبر جامعه شناس  و آرنت فیلسوف در بحث نظام های توتالیتر  بارها در مقالات خود اشاره می کنند   توهم قدرت از خود قدرت خطرناکتر است.

و بی شک امروز حال و روز آمریکا و شاید هم همه دنیا به این توهم خطرناک که قدرت افسار گسیخته در بسط قدرت است دامن می زنند   بعلاوه  دنیای احمقانه ای ست و شاید ترامپ آخرین فردی باشد که این حماقت را به سرانجامی کور برساند !
         ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)


حال هیچ کس خوب نیست
نه حال ایران ما
نه حال دنیای ما
نرگسی های سفید و طلایی
در دست کودکان گلفروش پژمرده شدند
از بس مردم این روزها فقیرند
و حادثه اخطار نمی کند
و حادثه بی خبر از راه می رسد
هنوز خون سردار بر زمین مانده
که هواپیمایی با آن همه مایوس
از وطن
فرش زمین می شود
هیچ ده نماند
خوشا به حالشان
که رفتند و زخم های بیشتر عزابشان نمی دهد
من هم هنوز عاشقم
و از درخت و گل و بچه های وطن
می نویسم
عکس می گیرم
و تا آنجا که بتوانم
زندگی را فریاد می زنم

ماهشهر ع-بهار


    چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند        

      پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سروده چشمان معشوق

دلم می خواهد
در صبحی بی تنش
از فضای باز بیابانهای ماهشهر
به پوچ دنیا بنگرم

و بعد از سالیان دریغ و درد

از عمر رفته در فراق
به تعدادی مرغابی و آهو تبسم کنم
دلم می خواهد
مثل ابر سیراب باشم
مثل صحرا تشنه
مثل باران بخشنده
و مثل تو عاشق
که آغوشت آشیانه آسودگی ست
دلم می خواهد
در ازدحام  پیاده روهای شهر بدنبال کودکم بدوم
و آسمان مهتابی را
زیر چتر چشمان معشوقم پنهان کنم
تا نگویند آسمان هر جا همین رنگ است
ماهشهر (علی ربیعی )ع-بهار

 

زباله دان تاریخ
زمانیکه تفکر آزار دهنده و بی مرز خودی و غیر خودی در ریز ترین زوایای جامعه اعمال می شود آنوقت هیچکس حتی خودی فعلی نیز از آزار آن ایمن نیست زیرا لحظه ای می رسد که او نیز از این دایره تنگ و خود ساخته خارج می شود و سیکل معیوب ادامه می یابد و چاره کار نیز ریختن تعداد بیشتری از غیر خودی ها به زباله دان تاریخ فرا می رسد تا بتوان فرایند اجتماع را باب میل ارباب قدرت ساخت و در این میان همه ابزار های ممکن تبلیغی به کار گرفته می شود تا اندیشه خودی  مثل یک قضیه هندسی  ثابت گردد.
از طریق تعریف پوشش لباس از طریق لحن گفتگو از طریق صدا و سیما و حتی از طریق زمان و مکان لبخند و گریه که همه خرج تفرقه جامعه به خودی و غیر خودی می کنند و در آخر نقطه سر خطی که تمامی ندارد.
یادش بخیر باد دکتر باستانی پاریزی همیشه اشاره طنز آمیزی به چاه ویل زباله دان تاریخ داشت که نه هیچ گاه پر می شود و نه هیچ گاه از عظمتش کاسته می گردد زیرا دائما قدرت های قاهر زمانه یکدیگر را حواله به این زباله دان می دهند.
از دفتر یادداشتها ع-بهار


امر اخلاقی کانتی!
کانت نسبت به طبیعت و ذات آدمی بدبین بود و باور داشت که انسان با توجه به طبیعتش مستعد فساد است همان که این روزها و شاید هم همه روزها زیاد در باره اش حرف زده می شود که پر بیراه نیست .
لذا همین جنبه از ذات بشراز دید کانت بود که باعث شد  چیزی را صورت بندی کند که رسالت زندگی او شد یعنی میل به جایگزینی اقتدار مذهب با اقتدار امر مطلق  یا خرد انسانی.
به همین دلیل کانت در جهت پیشبرد اهداف اخلاقی زیستن به نتیجه ای رسید که هنوز به خاطرش معروف است و آن امر مطلق یا بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق است که مشهور به اخلاق کانتی ست.
و این نتیجه عمری مشاهده و تجربه و رنج برای ساختن جهانی بود که بتواند فضای بهتری برای زندگی به مفهوم طبیعی آن فراهم کند  هرچند کانت مثل هر امر بشری به مراد مطلوب  نرسید اما سنگ بنایی شد که زندگی اندکی قابل تحمل تر شود و در اخر چنانکه همه میدانند  او چراغ بر افروخته عصر روشنگری بود،بعلاوه  اندیشه اش  در باره امر مطلق را در وجه ی آن نیز تعمیم داد یعنی در این خصوص به این باور رسید که هدف اصلی دولت‌ها باید  اطمینان از آزادی و انتخاب شهروندان باشد .
کانت اعتقاد داشت  وقتی آزاد هستیم که منطبق با بهترین وجه طبیعت خود عمل کنیم اما زمانیکه تحت سلطه هیجانات خود و دیگران باشیم برده ای بیش نیستیم همانکه امروز هم  بعد از دویست سال در دنیای پر آشوب  و پسامدرنیسم قرن بیست و یک  و عبور از گذرگاههای پیچ در پیچ تاریخی، بشریت کماکان درگیر ناملایمات و بی سرانجامی آن امر اخلاقی ست که آرزوی کانت بودیعنی آزادی و حقوق بشر!
از دفتر یادداشت ها ع-بهار

سروده تا صحرای عزلت دل

منتظرم تا ابرهای  رقصنده

کولی های  بی محابای آسمان

جلگه ها را

از شوق تنفسی عمیق  بشورانند

این  قطره ها ی باران

چشمان گریان

عمری آرزوهای من بودند

 که می بارند و می بارند

تا دشت ها ی سبز

 به سمت خشکترین

بیابانها بشتابند

ومادیانها ی  مست و بی باک

در انبوه رویایی چمن زارها بخرامند

نی لبکی  از رویش نیزار بروید

چوپانی نی نوازی کند

تا صحرای عزلت دل

ماهشهر پاییز 1369 علی ربیعی(ع- بهار)

 


امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه ای بنبست که به منزل پدری ختم می شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام  که نفسش بند بیابد .

طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است  هیچی دیگه من هم اجازه می خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی می وزد حافظ می گوید انگار باد صبا است می گویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا می آید باد حیرون یا شرجی می گوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد می گوییم و حافظ در این جا سکوت را می شکند و تکرار می کند کهباد چه جالب و من می گویم نکنه طبع شعرت گل کرده و می خواهی برای کهباد شعر بسرایی می گوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .

و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم می ماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خورده ای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای می ماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش می کنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که می تواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم می گویند که شانس یک بار درب خونه آدم را می زند مثل مرگ که یه باراست  و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک می داد و من  ذوق می کردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه می کرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمی کنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم می برمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر می خواند از غزل و سپید و نو درست مثل کودکی که نمی شود لحظه ای ساکتش کرد.
می گفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است  مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است می گویم کدام هواپیما!

می گوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .

گفتم نگو؟!

گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .

گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت می خوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم .گفت راست می گی ها .

گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد   انگار  نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است  
گفتم شوخی می کنی !نکنه فکر می کنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
می گفت نه والله جدی می گم .
او مست گل در بر و می در کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود .گفت راست می گی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را می گویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله می رود.
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند   آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبی ها.
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس می کنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است  سرش را از پنجره بیرون آورده و می خواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی می کنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم

ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار 

 


تعریف عشق!
امروز دیدار با دوستی پیش آمد که کلی تجدید خاطره قشنگ از سالهای دور را با خود داشت .همان سالها که با  چشم در چشم طرف انداختن یک دل نه صد دل عاشق می شدیم و با رفتن به ته یک کوچه خاطره همه را باد هوا می دادیم و بعد با یه له له بازی کودکانه می زدیم زیر خنده و خلاصه از آن بازیهای سرخوشانه نوجوانی کلی کیف می کردیم و حالا بعد از گذشت عمری بصورت تصادفی به هم می رسیم با سر و صورتی شکسته و پیران و ناتوان و دوستم با همان خنده های نوجوانی تکرار می کند
هر چند که پیر و شکسته و ناتوان شدم
اما باز چون که  تو را دیدم جوان شدم
بعد از کلی دیده بوسی گفتم هنوز هم به قیمت خرابی شعر مردم رنگ و لعاب جوانی به خود می گیری.و من تکرار می کنم:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
و بعد جدی می پرسد راستی علی بعد از سالها توانستی تعریفی برای عشق بیابی گفتم ساده است دوست من بهترین تعریف برای عشق همان خوب زندگی کردن است اگر که از دلت جواب بگیری! گفت چقدر قشنگ و کامل.
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

سروده رفقای بیمار از ناظم حکمت

ما شفا خواهیم یافت

دردها و رنج‌هامان پایان می‌پذیرند

آرامش خواهد آمد

آرام آرام

در غروبی گرم

از شاخه‌های سبز سنگین فرو خواهد ریخت

رفقای بیمار

اندکی بیش دوام آرید

بیرون در مرگ نه

که زندگی

در انتظار ماست

بیرون در جهانی پر شور نشسته

مثل یک لیمو خشکیدن

مثل یک شمع آب شدن

مثل یک درخت افرا فروافتادن

در شان ما نیست

ما نه لیموییم

نه شمع

نه درخت افرا

ما مردمیم!

می‌دانیم چگونه امید را با دارو در هم بیامیزیم

چگونه به پا خیزییم

زندگی کنیم

و باز بیابیم طعم نمک،

خاک و آفتاب را

ناظم حکمت به انتخاب ع-بهار

 


انسان گرگ انسان!
 جمله معروف و بدبینانه توماس هابز فیلسوف انگلیسی  که انسان گرگ انسان است و از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست .
بعلاوه توماس هابز در کتاب وضع بشر اضافه می کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر خود هستند یعنی همان خودی و غیر خودی معروف که رنج خیز و دام  بلاست.!
و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید هابز طبیعی است  بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که زندگی را در وحشت و نگرانی و جنگ و ستیز غرق کرده است.
این شرایط غمبار از هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است بعلاوه یاد آور زمانه ماست .
ماهشهر ع-بهار

سروده دنیا و شراب
در این پیاله
که نام دیگرش دنیاست
شرابی تلخ می باید
که مرد افکن بود زورش
در اولین ایستگاه مارا پیاده کردی آقا
یکی مانده به آخر
کسی نیست تا پیاده کنی
حالا منتظر باش
قطار بی لکوموتیو ران
تو را به قعر دره بفرستد
مرد حسابی! این دنیا
مثل همه ما
نه دین دارد و نه ایمان
اگر کج دار و مریز هم راه می رود
به میمنت همان پیاله شرابی ست
که در آغاز بر پیشانی عالم زد

ماهشهر ع-بهار


سخت جانی من!
دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم .از ماهشهر تا تهران آنچنان مسیر خلوت بود که میشد شماره خود روهای بین راهی را بخاطر سپرد و تازه نوع خودرو را مشخص کرد و من نیز در این مسیر هزار کیلو متری ماهشهر تا تهران آنقدر سرگرم شماره ها و نوع خودروها بودم که  باد و باران و بوران و اندکی برف سبک  بین اراک و بروجرد  را پاک فراموش کردم .توی راه هم که با وضعیت کرونایی ایجاد شده مجال ایستادن و نفسی تازه کردن نبود یه تیکه نون ساندویچی می گذاشتم توی دهان نرسیده به حلق و بالای ان یه قلوپ از شیشه آب معدنی که تازه کلی بوی الکل گرفته بود آب می نوشیدم و البته مسیر خلوت یه حسنی داشت که مثل هر ساله از تصادفات خبری نبود .بعد از اراک هم تصمیم گرفتم از سلفچگان بزنم به سمت ساوه که بوی قم به مشامم نرسد هر چند مسیر اندکی دورتر می شد و خلاصه چشم باز کردم دیدم تهران  میدان آزادی هستم و باران هم شلاقی می بارد لذا ایستادم و زیر باران بهاری برج آزادی خسته از گردش ناملایم روزگار را تماشا کردم و بر عمر رفته  خویش کلی هم  خندیدم که .شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
تهران  اول فرودین  ۹۹ ع-بهار

سروده هموطن
کاش میشد مثل هر سال
بهار را صدا بزنیم
نوروز را ستایش کنیم
سفره هفت سین را
ماهی تنگ بلور را
بوی خوش مردم وطن را
در حوالی میدان آزادی
دلم می خواهد
مثل غازهای سرخوش
در غروبی ملایم و ابری
بی رعب از تیر و تفنگ
به شمال بروم
یا در شالیزارها بیتوته کنم
چقدر دلم برای دستانت
چقدر دلم برای بوسه هایت
تنگ شده است هموطن
ماهشهر ع-بهار

 

 


 

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

 

اعترافات تولستوی
در این آشفته بازار ناشی از کرونا و فرو ریختن این همه آداب پوچ و بی معنی در فرهنگ بشری که چون حصاری آدمی را در میان خود گرفته است و دیدن و شنیدن آن همه وقایع غمناک و تراژیک که زندگی را برای آدمی قله کوهی کرده است که سزیف وار باید تخته سنگی را بر بالای آن برده و هی این عمل واهی را تکرار کند این فکر به ذهنم متبادر می شود که راستی اصل زندگی چیست و کجاست و دلیل موجه ما برای این همه زندگی از برای چیست ؟که با حب و بغضی از سر تعصب و خامی بر سر دستمالی ناچیز که این چند روزه حیات است ،قیصریه ای را به آتش می کشیم ؟تولستوی در کتاب اعترافات می نویسد زندگی چیزی جز یک فریب بزرگ و در نهایت نابودی مطلق نیست.
اصلا و ابدا برای چه باید به آب و آتش زد و زندگی کرد ؟براستی   اندکی فقط اندکی به فکر ناقص هر کدام از ما از شاه تا گدا آمده است که  آیا می توانیم برای زندگی اصولی قائل باشیم و یا در پی معنایی عمیق به کشف و مکاشفه ای از سر معرفت برسیم؟اینها پرسش های ساده و بی جواب است که هر آن آزارم می دهند و اما این که قابل تحمل است، نه چون هملت ترس از دنیای آن سوی مرگ بلکه نوعی بزدلی و پوست کلفتی علیرغم اشراف به این پوچی و دریغ محض باز وادار می کند که دستی از سر استیصال بر سر این چند روزه زندگی نکبت بار بکشیم.

باری من بین اعترافات تولستوی و هملت شکپیر و هرج و مرج گویی خویش سرگردانم.

تولستوی در کتاب اعترافات! خویش می نویسد اعترافات دینی هیچ ارتباطی با زندگی اصلی انسانها ندارند دقت که می کنی هر آدمی  دقیقا زندگی شخصی را جدا از آموزه های دینی پیش می برد.
به عبارتی از نگاه تولستوی در ابتدای اندیشه فلسفی به جهان او دین و زندگی را دو پدیده کاملا مجزا می داند که هر کدام راه خود را می روند.
او در جایی از کتاب اشاره می کند آنجا که فکر می کنیم ایمانی هست جز فضایی خالی و تهی چیزی نیست و سپس ادامه می دهد مثل یک مومن مسیحی کلماتی را تکرار می کنیم ،صلیبی می کشیم و آنگاه در برابر پدر مقدس تعظیم می کنیم ،اینها که انجام میدهیم همه اعمالی مطلقا بی معنا هستند.و در آخر تولستوی بدنبال معنای زندگی ،ایمان به بهتر شدن را تنها راه درست زیستن در زندگی انسان می داند
وی در بخشی از کتاب اعترافات اشاره ای به افسانه ای شرقی می کند و آن را  به زندگی بشر ربط می دهد. طبق این افسانه انسان در حال فرار است از دست درنده ای وحشی اما به درون چاهی سقوط می کند که در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست. حال انسان نه جرئت بیرون امدن را دارد نه جرئت رها کردن  خود را در دهان اژدها. پس به ناچار به شاخه های اطراف چاه پناه می برد که موش ها در حال جویدن تارها هستند.اما چنگ می زند و خود را معلق در چاه تعلقات نگه می دارد هر دو سوی این راه تباهی ست و انسان نیز این را خوب می داند ولی در همین خیال متوجه چکیدن قطرات عسل از روی شاخه می شود و با تقلا زبانش را برای لیسیدن به عسل می رساند. شاید همه زندگی همین چند قطره عسل باشد که شیرینی معلق بودن مابین دو مرگ را توجیه می کند .و نتیجه می گیرد که آیا در زندگی معنایی هست یا همه رنج ها و تلاش ها بی معناست و با مرگ به آخر می رسد

منتقدین ادبیات داستانی تولستوی را پیامبر داستان نویسی می نامند .
او  جمله ای دارد بدین مضمون که تعریف جامعی از خواستگاه و شاید هم پرت شدگی آدمی ست "همه می خواهند بشریت را تغییر دهند اما هیچ کس به تغییر دادن خویش نمی اندیشد " .
فکر کنم این جمله شامل همه تاریخ بشریت از آدم تا اکنون می گردد که هرکه آمد خواست دنیا را عوض کند بی آنکه در فکر عوض کردن خود باشد عوضی!
به عبارتی تا آدمی نداند که چقدر عوضی ست پی به راه چاره عبور از بحران نخواهد برد.
ماهشهر از دفتر یادداشتها ع-بهار 


سروده حادثه های بد!
چشم انداز دلگیری ست دریا
واین روزهای سیاه
چرا که  تو نیستی
تا پریان دریایی
از رخصت آفتابت
سونای لبخند گیرند
و ماهیان بی واهمه صیادان
به نظاره آیند
*****
قایقها اما
عروسکانی پلشتند
با تورهای آویزان
تنابهای ریخته
چون تاولی بریده
بر لبان خشک ساحل
*****
مرغان طوفان
از آزادی پرواز در هراسند
نهنگان از تماشای آسمان
در عجبم
که هرآن حادثه های بد و بدتر
تکرار می شوند

ماهشهر ع-بهار

 

 


ایران زمین!

دارم کتاب مرزهای ناپیدا اثر قلم شریف وشیرین  دکتر اسلامی ندوشن را می خوانم همین ابتدا اشاره کنم بی مبالغه تمام آثار ایشان برجسته و خواندنی ست و هر آن گوشه اشاره هایی ناب به فرهنگ ایران زمین دارد.
او که عاشق ایران است در این کتاب جایی اشاره می کند که فرهنگ و تمدن این سرزمین مثل ماه است که همیشه دو رویه دارد یک رویه تاریک و ناپیدا و رویه دیگر روشن و تابناک .نیمرخ تاریک معمولا برمیگردد به زمانه های انحطاط همراه با خرافی ترین  برداشت ها از زندگی و آن سوی روشن آن واجد والاترین اندیشه های بشری که در ذاتش  مستتر است .
لذا همین رویه دو گانه یاس و امید باعث دوام و ماندگاری ایران شده است.
این فرهنگ با همه خوب و بدش به بهای خون دل و مشقت فرد فرد ایرانیان تا امروز به بار نشسته است. مرز ناپیدایی که شمالش تا مرزهای روسیه می رسد و شرقش که از هند می گذرد و تا کاشغر  چین میرود و جالب است که در همه این فلات پهناور شما بی آنکه ارتباطی با مرزهای ایران کنونی داشته باشی  ناخودآگاه با هویتی ایرانی روبرو می گردی و این ویژگی شامل کمتر ملت و تمدنی  بر روی زمین است که این همه جاذبه ناشی از همذات پنداری وی   باعث پیوستگی و قوام و دیرپایی فرهنگ و تمدنش  میگردد.
تهران ع-بهار

براین زادم و هم براین بگذرم!

سروده این خاک عزیز
چقدر می گویند
بی ایما و اشاره
بی حرف و حدیث اضافه
شما این چمدان لعنتی را
که بار عشق و مکافات است
بردارید
و از اینجا بروید
جایی دور در غربت
مثل آن ستاره

بعد از غروب آفتاب
در زمستانی سرد
و پشت هر غباری که خواستید
گم شوید
انگار که
برای بره ها تعیین تکلیف می کنند
و من مثل اجدادم
در این کوچه بنبست
و من مثل پدر و مادرم
در این خاک آشنا
که حالا مزار آنان است
این چمدان را و این سفر را دوست ندارم
حتی اگر برای تصرف ستاره سهیل باشد
در آن سوی دریاها
باری من به شماره شناسنامه ۵۲۴

صادره از ماهشهر
اجازه نمی دهم به شما
برای من و این خاک عزیز
تعیین تکلیف کنید

باری بر این زادم و هم بر این بگذرم!
ماهشهر ع-بهار

 


وقتی همه دروغ می گویند
امروز جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ است حالا دیگر احساس می کنم چقدر سخت است از آزادی و خردورزی بنویسی و انتظار جهانی نو با امید به آینده ای روشن را داشته باشی وقتی که همه دروغ می گویند و هیچکس دلش برایت هیچ کودکی در سراسر دنیا نسوخته است و هر شفق صبح را منتظری که به تخریبی ویرانتر گردد که گفته اند تیره ترین لحظه شب در ابتدای شفق صبحگاهی ست.
نه از صدای گام برگ ریزان خزان وجدی ست و نه از  قلمزنی دارکوبی خسته بر تنه درخت .
و بلندترین صدای موسیقی شنیدن صدای ناله زخم خوردگان در هر کجای این کره خاکی است.
گفتم ببین برانکارد ها در وسط میدان هرز میروند و جسدها بویناک در انتظار اینکه تله خاکی از هجوم تانک ها و توپ ها و هواپیما های جنگی  بر سر و رویشان ریخته شود .
گفت همه کس ، همچیز را از یاد برده اند کودک  اشک مادرش را ،سرباز بوسه معشوقه اش را، 
گفتم پس بهتر آنست که زندگی بمیرد.

تهران علی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها